- ارسالیها
- 2,060
- پسندها
- 26,259
- امتیازها
- 51,373
- مدالها
- 43
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #1
روزی روزگاری در بغداد مردی بود که ثروتی هنگُفت از نیاکانش به او ارث رسیده بود. مرد، که دستودلباز بود و بیخیالِ آینده، ارث را به طُرفهالعینی تا شاهیِ آخر خرج کرد و کفگیرش به تَهِ دیگ خورد و برای امرار معاش مجبور شد سخت کار کند.
روزی مرد، خسته و زار و نالان از کارِ زیاد، به خانه برمیگشت و به درگاه خداوند لابه میکرد که او را از این تنگنا برهاند. به خانه که رسید چنان خسته بود که از هوش رفت و مردی را بهخواب دید و از او شنید که جایی در مصر گنجی را مخفی کردهاند و اگر میخواهد از این رنج خلاص شود باید به مصر برود و آن گنج را پیدا کند.
صبح روز بعد مرد، بههوای گنجی که وصفش را در خواب شنیده بود، عازم مصر شد. به مصر که رسید سخت گرسنه بود و آه در بساط نداشت. گرسنگی چنان فشار آورد که به فکر...
روزی مرد، خسته و زار و نالان از کارِ زیاد، به خانه برمیگشت و به درگاه خداوند لابه میکرد که او را از این تنگنا برهاند. به خانه که رسید چنان خسته بود که از هوش رفت و مردی را بهخواب دید و از او شنید که جایی در مصر گنجی را مخفی کردهاند و اگر میخواهد از این رنج خلاص شود باید به مصر برود و آن گنج را پیدا کند.
صبح روز بعد مرد، بههوای گنجی که وصفش را در خواب شنیده بود، عازم مصر شد. به مصر که رسید سخت گرسنه بود و آه در بساط نداشت. گرسنگی چنان فشار آورد که به فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.