داستان کوتاه فرار از مرگ

  • نویسنده موضوع F.FATHALI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 19
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F.FATHALI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
13/1/21
ارسالی‌ها
2,005
پسندها
25,565
امتیازها
51,373
مدال‌ها
40
سن
19
سطح
31
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
روزی روزگاری مردی اول صبح در بازاری پرسه می‌زد که ناگهان با عزرائیل چشم‌درچشم شد و دید که فرشتۀ مرگ خشمگین در او می‌نگرد.
مرد، ترسان و پریشان، به درگاه سلیمان نبی پناه بُرد و به سلیمان التماس کرد که به باد فرمان دهد که او را با خود به هندوستان ببرد تا دست عزرائیل به او نرسد.
سلیمان به باد فرمان داد که چنین کند. باد هم به‌فرمان سلیمان مَرد را برداشت و با خود به هندوستان برد.
روز بعد سلیمان به عزرائیل گفت: «مردی دیروز به من گفت که در بازار با خشم به او نگاه کرده‌ای، جریان چه بود؟»
عزرائیل جواب داد: «راستش با خشم نگاه نکردم، با تعجب نگاه کردم و تعجبم از این بود که خدا به من فرمان داده بود امروز جان این مرد را در هندوستان بگیرم و من وقتی این مرد را اینجا و فرسنگ‌ها دور از هندوستان دیدم تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.FATHALI❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا