- ارسالیها
- 2,143
- پسندها
- 5,476
- امتیازها
- 28,973
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
گفتم ذبیح، این زن شعر عجیبی بود، حق بده دل ببندم. گفت بود یا هست. گفتم بود، ولی فکر کنم هست. گفت ای آدم ساده، گیر افتادی؟ گفتم نه بابا، میخوام بگم همیشه شانس نمیاری یکی رو نگاه کنی که پشیمون نشی. گفت عجیب بود یا قشنگ؟ گفتم عجیب. گفت یعنی چی؟
گفتم سیاه میپوشید قشنگ بود، انگار یه عزادار صبور باشه تو یه مراسم شلوغ ختم که یهو میاد یه بطری آب میده دست من میگه خیلی گریه کردی بسه. سفید میپوشید قشنگ بود انگار برف نو اومدهباشه و تو مسیر قله یه پاکوب تازه پیدا کردهباشم که میرسه به چشمانداز عجیب یه شیب سفید تند که تهش آغوش مهیاست واسه مردن با نمردن.
ذبیح گفت گیر افتادی. خوبه که گیر افتادی.
گفتم رفت دیگه. بهش گفتم ببخشین لبخندت رو بردار و برو چون من از بس...
گفتم سیاه میپوشید قشنگ بود، انگار یه عزادار صبور باشه تو یه مراسم شلوغ ختم که یهو میاد یه بطری آب میده دست من میگه خیلی گریه کردی بسه. سفید میپوشید قشنگ بود انگار برف نو اومدهباشه و تو مسیر قله یه پاکوب تازه پیدا کردهباشم که میرسه به چشمانداز عجیب یه شیب سفید تند که تهش آغوش مهیاست واسه مردن با نمردن.
ذبیح گفت گیر افتادی. خوبه که گیر افتادی.
گفتم رفت دیگه. بهش گفتم ببخشین لبخندت رو بردار و برو چون من از بس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.