متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فوبیا | darya کاربر انجمن رمان یک رمان

~darya~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
11
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رمان فوبیا
نام نویسنده:
فاطمه اسماعیلی
ژانر رمان:
اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
کد رمان: 5749
ناظر: ❁S.NAJM ❁S.NAJM


خلاصه:
تمام وجودم را سیاهی پر کرده بود، سیاهی‌ای که از آن نفرت داشتم. سیاهی‌ای که نزدیک‌ترین فرد زندگی‌ام آن را در وجودم کاشت و باعث رشدش شد. ترس و نفرت به گونه‌ای به من گره خورد که انگار عضوی از وجودم بود.
در اوج جوانیم، خسته‌تر از آن بودم که بتوانم ادامه دهم و تصمیمی گرفتم که تمام زندگی‌ام را دست خوش تغییراتی کرد؛ تغییراتی شیرین و تلخ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,768
پسندها
9,238
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

~darya~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
11
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
شاید اکثر افراد از تاریکی بترسند، ولی ترس‌شان آن قدر شدید نیست که باعث شود نفس‌شان بند آید و پاهای‌شان بلرزد. برای من تاریکی یعنی وحشت، یعنی لرزیدن و هجوم آوردن موجودات خیالی. تاریکی برای من یعنی مردن.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

~darya~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
11
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
صدای آهنگ گوش‌خراشی از طبقه‌ی بالا به گوشم می‌رسید. با آن سن کم خوب می‌دانستم که مادرم در حال حمام کردن است. کنار راه‌پله‌های سیاه مرمری، با آن پاهای کوچکم مداوم در حال قدم زدن بودم. ورقه‌ی نقاشی خود را محکم در بغل فشردم و ناخن شصتم را با یک حرکت دندان کندم. ایستادم و استرس‌وار نگاهم را به بالای پله‌ها دادم. می‌توانستم از راهرو بالا نور کمی که از اتاق بیرون می‌زد را ببینم. با آن‌که می‌دانستم ممکن است تنبیه شوم؛ اما با ذوقی که به خاطر نقاشی جدیدم در دلم لانه کرده بود، سریع پله‌ها را بالا رفتم. کم کم لبخندی از سر شوق بر لبانم نقش بست. شاید این بار مادرم تشویقم کند. همیشه در آرزوی تشویق مادر زیبایم مانده بودم. پدر و مادربزرگم همیشه به خاطر نقاشی‌های منحصر به فردم تحسینم می‌کردند؛ اما من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

~darya~

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
11
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
#پارت2

مادرم؛ اما به نقاشی خیره شده بود. نقاشی‌ای که یک مرد، زن و پسر بچه‌ای در آن کشیده بودم؛ خودم، مادر و پدرم را. زمزمه‌ی آرامش را می‌شنوم:
- این نقاشی برا یه پسربچه چهار ساله زیادی فوق‌العاده‌ست. تو هم مثل اون توی نقاشی استعداد داری.
با آن سن کمم نمی‌دانستم در مورد چه کسی صحبت می‌کند و اصلا برایم اهمیتی نداشت. فقط بخش اول حرفش در گوشم می‌نشیند؛ اما قبل از آن‌که لبخندی از ذوق بر لبانم نقش ببندد، با نگاه خشمگین مادرم، درجا می‌خشکد.
در مقابل مردمک‌های لرزانم، ورقه را از وسط پاره کرد که صدایش باعث تکان ریزی در بدنم شد. کاغذ را بر روی زمین می‌اندازد و لبخندی شیطانی بر لبانش نقش می‌بندد. این نوع لبخند را خوب می‌شناختم. ترسیده یک قدم عقب رفتم.
او با همان لبخند مچ دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا