نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

مسابقات مسابقه چله جنایی | تالار کتاب انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع M A H D I S
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 338
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
669
پسندها
9,513
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
درود و عرض ادب

رسیدن زمستون سرد و زادروز الهه میترا مبارک‌تون باشه!

بعد از کار تو معدن، توضیح دادن مسابقه، سخت‌ترین کاره!
خب!
تصور کنید داخل یه شهر طلسم شده زندگی می‌کنید که شب یلداش، برای هر خونه‌ و خانواده‌ای که دور هم جمع شدند، اتفاق عجیبی میفته!
ایده‌ی اون اتفاق با ما

نوشتن و پر و بال دادن به اتفاق با شما! :smoke:

و حالا اتفاقایی که باید بهش بپردازید:

۱. یه خانواده دور هم جمع شدن و کیکی عجیب و نامه‌ای به صورت ناشناس به دست‌شون می‌رسه و اگه اون کیک رو نخورند در یک دقیقه اضاقه شب یلدا، قتل عام می‌شند.

۲. عمه خانواده طلسم شده و اگه اعضای خانواده حس واقعی‌شون رو به عمه ابراز نکنند، توسط عمه کشته می‌شند و اگر هم ابراز کنند؟

۳. فردی تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,094
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • #2
- آخه فدات شم عمه چته تو!
با اون لبخند چندشناکش (البته از نظر بنده) و با اون چشم‌های وزقیش (بازم از نظر بنده) نگاهم کرد و گفت:
- یا بهم میگی احساس صادقانه‌ت به عمه‌ت چیه یا روحت رو به جهنم خواهم فرستاد!
یه‌جوری اون مردمک‌هاش گنده شده بودن که پناه بر خدا! یه نعره‌ی گوشخراش زدم و عقب‌عقب رفتم که خوردم به آبجیِ گلم؛ کسی که اگه عمه رو فحش نمی‌داد روزش شب و شبش روز نمی‌شد! دست‌هام می‌لرزیدن و قلبم هر ثانیه چند‌بار بوم‌بوم می‌کرد. از ترس اون مردمک‌ها و اون سخن ترسناکش؛ چشم‌هام سیاهی رفت و افتادم بغل همون خواهر خانم؛ خدایا این یلدای ماعه واقعاً! هنوز یادمه از هندوونه چه کرمی در‌اومد و انار چقدر کثیف و حال به هم زن بود! یا ننه؛ یا خدا؛ عمه چاقوی میوه خوری رو برداشته و به سمتم نشونه... نشونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
795
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • #3
به نام الله.
شب بی‌پایان بود، و سکوتی که تنها
صدای وزش باد سرد و خش‌خش برگ‌های خشک روی سنگفرش حیاط آن را می‌شکست، مثل پتویی سنگین روی فضا گسترده شده بود. درون خانه، چراغ‌های شکسته و دیوارهایی که رنگشان از سال‌ها پیش پوسته‌پوسته شده بود، فضایی سنگین و متروک ایجاد کرده بود. مرد، خمیده و تنها، روی صندلی‌ای چوبی و قدیمی نشسته بود. صندلی زیر وزن او صدای ضعیفی می‌داد که در تاریکی بیشتر به گوش می‌رسید.
دست‌های لرزانش قاب عکسی کوچک را گرفته بود. شیشه ترک خورده‌ی قاب، صورت زنی زیبا و جوان را پوشانده بود، زنی که لبخندش حالا بیشتر به تمسخر می‌مانست. قطره‌ای اشک از گوشه چشم مرد پایین لغزید و روی شیشه افتاد، گویی آخرین قطره از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

“Atreisa Pardis Negar”

رو به پیشرفت
سطح
2
 
ارسالی‌ها
102
پسندها
260
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • #4
(عنوان: کیک و کودکی با خال سرخ)

شبی تاریک و سرد، خانواده هاشمی دور هم جمع شده بودند تا یلدا را جشن بگیرند. همه در حال جان‌خالی کردن بر سر کتلت‌های چرب‌وچیل بودند که ناگهان زنگ در به صدا درآمد. تمام اعضای خانواده به همدیگر نگاه کردند، انگار که هر کدام از آن‌ها به یک قرص کلاهی عشق کرده بودند و هیچ‌کس جرات نکرد در را باز کند.
عمه فهیمه، زن همیشه نگران و مشاور دردسرساز خانواده، به صدا درآمد:
- نه، نه! من می‌دانم این زنگ قطعاً مربوط به تبریکات یلدا نیست. به نظرتون باید اجاق گاز رو خاموش کنیم یا کلاً از دست این زنگ خلاص بشیم؟
آرش، پسر کوچک خانواده، که همیشه مختار بود، با شیرین‌زبانیش گفت:
- شاید دزد است! یا ممکنه یک سید بیاید از ما تقاضای نذری کند!
بالاخره، بعد از کمی چانه‌زنی، آرش به سمت در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ghazallliii

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
1
پسندها
10
امتیازها
30
  • #5
بازم شب یلدا شد و همه چتر شدن تو خونه ی ما!
از عمه و شوهر عمه و بچه های مفت خورش بگیر تا برسی به عمو و زن عموو......
شانس نداریم دیگه ملت چتر میشن خونه بزرگ تر اینا چتر میشن خونه کوچیک تر که چی،تو خونت بزرگتره و دست و پات باز تره.
با صدای زنگ خونه سرم و آوردم بالا و به جمعیتی که تو سکوت فرو رفته بود چشم دوختم !
یعنی چی؟ مگه فقط همینا نبودن؟نه امکان نداره،فقط همینا بودن مطمئنم! اون فقط یک توهم بود آروم باش نسیم اون توهمی بیش نبود.
با صدای دوباره زنگ تصوراتم تو یک لحظه از هم پاشید و با حالت زاری به جمعیت نگاه کردم خدایا نه.

مامان: نسیم بلند شو دیگه مگه صدای زنگ و نمیشنوی؟

چشم غره ای به جمعیت رفتم و حرصی از سرجام بلند شدم تا برم ببینم باز کیه
همونجوری که به سمت در قدم برمی داشتم زیر لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا