دفتر آزادنویسی دفتر آزاد نویسی به یاد روزهای بارانی | Deku~ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mobina.yahyazade
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 148
  • کاربران تگ شده هیچ

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته‌ی کتاب و ادبیات
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
850
پسندها
3,890
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
22
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
IMG_20240512_224033_569.jpg
به یاد روزهای بارانی | Deku~
~Deku ~Deku
عزیز بابت اشتراک محتوای دفترتان با کاربران یک‌رمان، متشکریم.
-
در این تاپیک فرد دیگری جز نویسنده، حق ارسال هیچ پستی را ندارد.
درصورت مشاهده موارد غیراخلاقی با کلیک بر گزینه "گزارش" با ما همکاری کنید.
درصورت تمایل به ایجاد دفترآزادنویسی، از این تاپیک اقدام نمایید.
-
" تیم مدیریت کتاب | انجمن یک رمان "
 
امضا : Mobina.yahyazade
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,042
پسندها
21,351
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • #2
داستانک عاشقانه «احساسات واگیردار»

اولین باری که در آغوشش گرفتم، او کثیف و خسته بنظر می‌رسید. مدت زیادی نبود که می‌شناختمش، اما این کار را کردم.
شبی سرد بود که من در کنار شومینه، درحالی که پتویی دست‌بافت را بر ران پاهایم نشانده بودم، بر روی صندلی گهواره‌ای ام تاب می‌خوردم و کتابم را دقیقه به دقیقه، با اشتیاق ورق می‌زدم. در همان لحظات بود که یک‌دفعه، محکم به در خانه‌ام کوبیده شد.
- این وقت شب...؟
آهی کشیدم و از جایم بلند شدم. به محض باز شدن در، قرار بود سرمای شدیدی به خانه هجوم بیاورد، به همین خاطر بود که پتو را بر روی شانه‌هایم انداختم و در را با احتیاط باز کردم.
- پناه بر خدا...!
شخصی که دیدم را نمی‌توانم در یک واژه وصف کنم. خاک و غبار، بر روی موهای پرپشت و شانه چپ خونینش چسبیده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,042
پسندها
21,351
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • #3
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,042
پسندها
21,351
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • #4
فن فیکشن کوتاه از پایتخت

رحمت توسط جادوگر دیلاق فریبا، درون برجی بلندبالا در جنگلی سرسبز مخفی شده بود. ملکه سرزمین، هرسال فانوس‌هایی را به یاد رحمت گم گشته روشن میکرد و غم میخورد. تا این که روزی ارسطوی شجاع، که شهاب سنگ نقی را دزدیده و در کیفش قایم کرده بود، به دنبال راهی برای فرار برج را یافت. ارسطو که از قبل فن داستان گیسوکمند بود فریاد برآورد: «رحمت، موهاتو بفرست پایین!» سپس رحمت ارسطو را بالا کشید و از مرام و رفاقتش، در ازای شریک شدن در سود سنگ، او را در کمدی مخفی نمود.
جادوگر دیلاق بیدار شد و سمت یخچال رفت؛ که دید موزها تمام رفته اند و تصمیم گرفت به شهر برود. «آهای بدبخت گیس بریده، میدونی که برگردم ببینم نیستی این واگیر مریضیمو با جادو بهت منتقل میکنم.» و برج را موقتاً ترک گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

موضوعات مشابه

عقب
بالا