داستانک عاشقانه «احساسات واگیردار»
اولین باری که در آغوشش گرفتم، او کثیف و خسته بنظر میرسید. مدت زیادی نبود که میشناختمش، اما این کار را کردم.
شبی سرد بود که من در کنار شومینه، درحالی که پتویی دستبافت را بر ران پاهایم نشانده بودم، بر روی صندلی گهوارهای ام تاب میخوردم و کتابم را دقیقه به دقیقه، با اشتیاق ورق میزدم. در همان لحظات بود که یکدفعه، محکم به در خانهام کوبیده شد.
- این وقت شب...؟
آهی کشیدم و از جایم بلند شدم. به محض باز شدن در، قرار بود سرمای شدیدی به خانه هجوم بیاورد، به همین خاطر بود که پتو را بر روی شانههایم انداختم و در را با احتیاط باز کردم.
- پناه بر خدا...!
شخصی که دیدم را نمیتوانم در یک واژه وصف کنم. خاک و غبار، بر روی موهای پرپشت و شانه چپ خونینش چسبیده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.