دفتر متفرقه دفتر | دفتر متفرقه کاربر نگار 1373

  • نویسنده موضوع Mahta~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 1,396
  • کاربران تگ شده هیچ

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
19,871
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #11
تو برنامه‌ی دیوار، پره از عکس حیوونای معصوم و بی‌گناهی که آدما وقتی بدون آگاهی و از سر پز دادن خریدن (یا به سرپرستی گرفتن) و ازشون خسته شدن، گذاشتن برای فروش (با اونی که ناچاره با پتش از سر ناچاری خداحافظی کنه کار ندارم). خیلیاشونم توله‌های یه مادر بدبختن که فقط صرفاً توله‌هاشو برای فروش می‌خوان، و خودش پشیزی ارزش نداره براشون و در بدترین وضعیت ممکن تو یه قفس کثیف و دور از نور نگهداری میشه.

از درنده‌خویی کوسه و گرگ و حیوونا و امثالهم حرف می‌زنید؟ فکر کنم خیلی وقته در اشتباهید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
19,871
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #12
اگه بپرسیم که سخت‌ترین کار تو دنیا چیه، شاید ذهن آدم بره سمت شکافتن اتم و فرستادن فضاپیما به فضا یا هر چیز دیگه‌ای. ولی به نظر من، سخت‌ترین کار دنیا به دنیا آوردن یه بچه و بزرگ کردنشه. این که بتونی جوری بزرگش کنی که فاقد هر گونه مشکلات روحی روانی، تروما و اختلالات روحی باشه، واقعاً غیر ممکنه. اگه بیش از حد تشویقش کنی، یه بساط میشه. اگه بیش از حد سرکوبش کنی، یه بساط دیگه. این‌که حد وسطش کجاست رو واقعاً هیچ‌کس نمی‌دونه. حتی اگه یه بچه رو بسپریم به یه روانشناس تا بزرگش کنه، بدون شک حداقل یه مشکل روانی رو با خودش خواهد داشت.:648314-d18ae5246291866d416d447f52bdf0bf:
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
19,871
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #13
یکی از سوالایی که ذهنم رو هزار پاره کرده و قرار هم نیست کسی به جوابش برسه، اینه که اسم موجودات و اشیاء و کلاً هر چی که هست و نیست، چطوری شکل گرفته؟ مثلاً کی اولین بار روی درخت اسم گذاشته و حالا به زبان زمان‌ خودشون، به بقیه فهمونده که این یارو که می‌بینید و قهوه‌ای و سبزه، اسمش درخته! به این باید بگید درخت! بعد بقیه هم از اون تبعیت کردن و اسم اون، درخت شده و تازه جالب‌ترش این‌جاست که همون درخت، تو گذر زمان بازم اسمش عوض شده! و تو هر نقطه‌ای از زمین یه اسم براش انتخاب شده. اینا کی بودن؟ چقدر مهم بودن که کل آدما قبول کردن اسم چیزایی که اونا انتخاب کردن رو روی همون شیء یا هر چیزی که هست قرار بدن؟

یا الفبا، اونی که اولین بار در تاریخ الفبا رو اختراع کرد، چجوری فهمید که چه کلماتی رو میشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
19,871
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #14
به خاطر بیار که یه روز از زندگیت بوده که یه اتفاق خطرناک برات افتاده، ولی تو جون سالم به در بردی. مثلاً نزدیک بوده یه ماشین بهت بخوره، یا یه آجر از بالای یه ساختمون نیمه‌کاره افتاده جلوی پات، یا هر چی ولی خطر رفع شده. تو داری می‌بینی که زنده موندی، ولی اگه نمونده باشی چی؟ اگه تو همون‌جا مرده باشی و بدون اطلاع از این موضوع، به زندگیت ادامه داده باشی چطور؟
دو تا فرضیه به اسم جاودانگی کوانتومی و خودکشی کوانتومی وجود داره که چنین حالتی رو مطرح می‌کنه. متاسفانه قابل آزمایش نیست (چون وقتی تو ببینی اون شخص مرده، برای دنیای تو مرده، و احتمال داره اون شخص در جهان موازی دیگری زنده باشه و خیال کنه که هیچی نشده، پس چطوری این رو بفهمیم؟) و حتی فکر کردن بهش باعث میشه مخت سوت بکشه. انقدر پیچیده‌س که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
19,871
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #15
نمی‌دونم چرا یادم افتاد که دوره کارشناسی یه رفیق داشتم هر وقت یه آدم عجیب (عجیب از نظر خودش) می‌دید یا حالا یه ماجرایی اتفاق افتاده بود، دستش رو تا داخل کبد یارو فرو می‌برد بعد بلند می‌گفت اینو ببین!
من چرا این الان باید یادم بیاد و خجالت بکشم. :648314-d18ae5246291866d416d447f52bdf0bf:

یه بار منتظرم نشسته بود تا کلاس من تموم بشه، بعد استاد همون درسی که داشتم، یه مرد فوق‌العاده با معلومات و با انصاف (از لحاظ نمره دادن) بود، ولی بنده‌خدا یه مقدار اضافه وزن زیادی داشت. اصلاً نمی‌فهمم دوستم چرا این کار رو کرد، چون دوستم، استادِ من رو نمی‌شناخت، یهو به همین حالتی که گفتم، دستش رو گرفت سمتش و خیلی ضایع و بلند گفت اینو ببین!
نگاهِ ناراحت و ناگهانی اون استاد که سرش به سمت ما چرخید، هیچ‌وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
19,871
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #16
یه گربه نزدیک خونمون بود که همیشه تو یه کوچه‌ روی ماشینا می‌نشست. دیده بودم که اهالی آپارتمانای همون کوچه بهش غذا میدن. خود گربه هم تقریباً اهلی بود، اجازه می‌داد نوازشش کنی. حتی چند بار خود ما بهش غذا دادیم و اگه خودم گربه نداشتم (چون هیچ رقمه با هیچ گربه‌ی دیگه‌ای کنار نمیاد) می‌بردمش پیش خودم.
بهش می‌خورد پرشین باشه، شاید حتی صاحبی داشته که دیده بوده نمی‌تونه نگهش داره، رهاش کرده. شایدم نژاد DLH بوده.
اوایل پاییز که هوا شروع کرده بود به سرد شدن، داشتیم از همون کوچه رد می‌شدیم که دیدیمش یه گوشه دراز کشیده و فکر کردیم خوابیده. دیگه تکون نمی‌خورد و از دهنش خون اومده بود.
نمی‌دونم بهش چی گذشته، بهش سم دادن، کسی بهش با ماشینی چیزی زده، خودش بیمار بوده، نمی‌دونم. فقط امیدوارم زجر نکشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] GHOGHA

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
19,871
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #17
وقتی بچه بودم، در حد ۴ ۵ ساله، وقتی می‌رفتیم بیرون، تو شب از دور که چراغای شهر رو می‌دیدم خیلی از ظاهرشون خوشم می‌اومد، می‌گفتم بریم اونجا. بعد که می‌رفتیم و مامانم می‌گفت بیا رسیدیم و به تیر برق و چراغا اشاره می‌کرد، من گریه می‌کردم و می‌گفتم نه اینا، اونا نیستن! من اون چراغ کوچیکا رو می‌خوام‌!
هر چقدر مامان بابام تلاش می‌کردن که من رو قانع کنن که باباجان، اینا همون چراغاست، ولی از نزدیک این شکلی دیده میشه من باز تو کتم نمی‌رفت و همون چراغا رو می‌خواستم.
حالا که فکرش رو می‌کنم، می‌بینم بعضی از آدما هم حکم همون چراغا رو تو شب دارن. از دور که می‌بینیشون، خیلی جذاب و دوست داشتنی به نظر می‌رسن. هر چقدر که بهشون نزدیک میشی، می‌بینی که تصورت از اونا چقدر با واقعیتشون فرق داره. شاید بعضیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] GHOGHA

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
19,871
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #18
از روند تکراری زندگی فراری بودم، گفتم دوباره برگردم انجمن شاید این روند یه مقدار عوض شه
ولی ظاهراً حتی انجمن هم‌ داخل این چرخه‌ی تکراری گیر افتاده.
این اون انجمنی نیست که ما ۷ سال قبل دیده بودیم. اون موقع‌ها انجمن‌های رمان‌نویسی تو رقابت شدیدی بودن و هر چی که می‌گذشت اون وضعیت شدت بیشتری می‌گرفت. نمی‌دونستیم که اون دوران، بهترین دوران این انجمن‌هاست. نمی‌دونستیم که چند وقت بعد، برنامه‌هایی میان که بدون تعیین حد و مرز، به نویسنده اجازه میدن هر آن‌چه که به ذهنش می‌رسه رو بنویسه. از منشوری گرفته تا چیزایی که حتی روی گفتنش رو با این سن هم ندارم.
من خودم با این وضع که باید و اجباراً یه سری چارچوبا موقع نوشتن رمان تو انجمن‌ها رعایت بشه موافق نیستم و بعضیاش دیگه بیش از حد سختگیرانه هستن، ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] GHOGHA

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
19,871
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #19
به مناسبت روز معلم، به یاد دوران مبارکی که با معلمای مبارک‌ترم داشتم، بعد از یازده دوازده سال فارغ‌التحصیلی از مدرسه، هنوزم خیلی شبا خواب مدرسه رو می‌بینم و عجب خوابای چرت و رو مخی‌ن. یعنی فقط خواب مدرسه. انقدر که مدرسه رو دیدم دانشگاهو ندیدم. حتی یه بار خواب دیدم من رو برده بودن اول دبستان، هر چقدر می‌گفتم بابا بخدا من دانشگاه رفتم، دعوام می‌کردن می‌گفتن نه تو باید دوباره از اول بخونی.:648314-d18ae5246291866d416d447f52bdf0bf: واقعاً از دیدن خواب اجنه ترسناک‌تر بود:610183-8172b8bf1ddaab85b88dcedb84985554:
یا از این بدتر، دیدن خواب امتحانیه که هیچی از درسش نخوندی و بلد نیستی. این آخرت کابوس و وحشته، استرسش تو خواب نابودت می‌کنه. همه‌شم برمیگرده به معلمای گرامیم که نهایت تو کل سالای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,320
پسندها
19,871
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #20
هیچی بدتر از این‌که بقیه فکر کنن تو چقدر عجیب یا متفاوت از بقیه‌ای، آزاردهنده نیست. آره درسته هی ملت میگن خودت باش و به بقیه گوش نده و از این مدل حرفا. ولی نمیشه
هر چقدر هم مقاومت کنی، یه جا خسته میشی. نه می‌تونی و دلت می‌خواد که مثل بقیه رفتار کنی، و نه می‌تونی افکار بقیه رو نسبت به خودت نرمالایز کنی. فقط با خودت درگیری پیدا می‌کنی و روز و شبت درگیر همین میشه که چرا من نتونستم شبیه بقیه باشم؟ چرا بقیه شبیه من نیستن؟ این تفاوت در چیه؟ و این افکار عین خوره مغزت رو می‌خوره. اگه اطرافیانت بیشتر این حس رو بهت داشته باشن، حتی اوضاع بدتر هم میشه و قشنگ انگار داری تو باتلاق دست و پا می‌زنی و جای نجات پیدا کردن، بیشتر توش غرق میشی.
 
عقب
بالا