- تاریخ ثبتنام
- 25/3/21
- ارسالیها
- 1,697
- پسندها
- 13,109
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 17
سطح
20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
#داستان_کوتاه
نه سالم بود
آن روزها همه چیز داشت باهم تمام می شد
از لواشک های خانگی که در سینی بالای پشت بام بود و ناخنک می زدیم تا تابستان که انگار بیمار شده باشد و رنگ و رویش رفته رفته زرد شده بود
مثل تمام این سال ها آخرین جمعه ی تابستان را به پارک می رفتیم
با کلی ذوق و شوق وارد پارک شدم
مثل همیشه اولین بازی که انتخاب کردم استخر توپ بود... .
اما برعکس همیشه هیچ لذتی برای من نداشت... .
نه شیرجه زدن و نه توپ ها را این طرف و آن طرف پرت کردن
رفتم به سراغ ماشین برقی... .
ماشین ها را به هم می زدند و می خندیدند اما برای من اصلا لذتبخش نبود... .
چه شب عجیبی بود... .
تمام بازی هایی که همیشه برای انجام دادنشان پا زمین می کوبیدم حالا به نظرم مسخره می...
نه سالم بود
آن روزها همه چیز داشت باهم تمام می شد
از لواشک های خانگی که در سینی بالای پشت بام بود و ناخنک می زدیم تا تابستان که انگار بیمار شده باشد و رنگ و رویش رفته رفته زرد شده بود
مثل تمام این سال ها آخرین جمعه ی تابستان را به پارک می رفتیم
با کلی ذوق و شوق وارد پارک شدم
مثل همیشه اولین بازی که انتخاب کردم استخر توپ بود... .
اما برعکس همیشه هیچ لذتی برای من نداشت... .
نه شیرجه زدن و نه توپ ها را این طرف و آن طرف پرت کردن
رفتم به سراغ ماشین برقی... .
ماشین ها را به هم می زدند و می خندیدند اما برای من اصلا لذتبخش نبود... .
چه شب عجیبی بود... .
تمام بازی هایی که همیشه برای انجام دادنشان پا زمین می کوبیدم حالا به نظرم مسخره می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.