داستان کوتاه ..داستان مرکز خرید خاطره از فرشته ساری..

  • نویسنده موضوع ASaLi_Nh8ay
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 195
  • کاربران تگ شده هیچ

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
باید سروقت به ملاقاتش می رفتم. قرار این ملاقات قرن ها پیش گذاشته شده بود و در كتیبه ای یادداشت شده بود. این كتیبه ، نسل به نسل در خانواده دست به دست گشته بود تا رسیده بود به امروز، روز قرار.
آرامگاه جد بزرگم چند مقبره آن طرف تر است، در برج جیم، میان دشتی سبز و خرم، در دامنه ی رشته كوه های البرز.
در خانواده ی ما، تا جایی كه یادم می آید كسی از معنای نوشته های روی این كتیبه، سررشته ای نداشت. پدربزرگم و پدرم به آن صرفاً به چشم یك شیء باستانی باارزش و میراث خانوادگی نگاه می كردند.
آن وقت ها در رشته ی زبان های باستانی ایرانی درس می خواندم، در پایه ی كارشناسی ارشد، ولی پس از خواندن متن این كتیبه، مسیر زندگی و آینده ام تغییر كرد. در جلسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا