مباحث متفرقه بهترین های رمانی

  • نویسنده موضوع Deniz78
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 1,458
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Fati.D

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/2/19
ارسالی‌ها
51
پسندها
2,554
امتیازها
16,023
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • #21
حاجی: یاشار دشمنت نیست…شماها نون و نمک ِ همو خوردین تو عالم ِ فامیلی شرف نداره اگه بخواین پشت ِ هم صفحه بذارین!
امیربهادر نیشخند زد: آره یاشار دشمنم نیست.دشمن به کل هیکل ِ اون بی شرف، شرف داره چون ته ِ تهش تکلیفش با خودم و خودش معلومه.ولی می ترسم از همین نون و نمک خورده ای که نمکدون شکست و ککش نگزید و پشتم هزار و یک حرفو زد تا کمرمو بشکنه! از دشمن نمی ترسم حاجی…از نارفیقی می ترسم که ادعاش مردونگی ِ!
حاج صادق مات و حیران مانده بود از چیزهایی که برای اولین بار از زبان امیربهادر می شنید: چی شده؟حرف بزن بفهمم دردتو!

-دیدی تا امروز پشت ِ اون مرتیکه یا هر کس و ناکس ِ دیگه ای پیشت صفحه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
کافی نبود...هیچ چیز برای ما کافی نبود.برای من...برای ارزوهای من ،یک جفت بال هم کافی نبود.عشق و باران و لبخند هم کفایت نمیکرد.من یک مشت معجزه میخواستم...خدای خسیس من...خدای الزایمری من...عزیز فراموشکار من! داشت و نمیداد...! ((رمان خانم وال))
 
امضا : Deniz78

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • #23
تاپیک قفل شد
 
امضا : Afsaneh.Norouzy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا