- ارسالیها
- 46
- پسندها
- 1,180
- امتیازها
- 7,848
-علی؟؟
-جونم
-دیگه قول نده..هر وقت قول میدی بیشتر میترسم...فقط بگوکه دیگه تنهام نمیذاری
-نترس...منم دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم
از بغلم اومد بیرون..دستامو دور صورتش قاب کردم که این کارم باعث شد نگاهمون تو هم دیگه قفل بشه...همون
جور که نگاهش میکردم گفتم
-خانوم خانوما....خوشگل تر شدیا
-علی...همه دارن نگاهمون میکنن
-بذار نگاه کنن...مگه چکارمیکنم خب
..
رمان ملکه تنهایی
-جونم
-دیگه قول نده..هر وقت قول میدی بیشتر میترسم...فقط بگوکه دیگه تنهام نمیذاری
-نترس...منم دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم
از بغلم اومد بیرون..دستامو دور صورتش قاب کردم که این کارم باعث شد نگاهمون تو هم دیگه قفل بشه...همون
جور که نگاهش میکردم گفتم
-خانوم خانوما....خوشگل تر شدیا
-علی...همه دارن نگاهمون میکنن
-بذار نگاه کنن...مگه چکارمیکنم خب
..
رمان ملکه تنهایی
آخرین ویرایش