متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

اشعار رهاشده کاربران مجموعه شعر وداع با تازیانه |behnam.r کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع BEHNAM.R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 393
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

BEHNAM.R

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
103
امتیازها
565
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام: وداع با تازیانه
شاعر: بهنام رستاقی

خرده نان های مقابل گاری چی
گنجشکهای زشت کوچک را
مشغول می کرد
تا باد فراموش کند عطش بیابانهای تلخ را
تا خرده نان ها مشغول کند گنشجک های محکوم به مرگ را
آری که مرگ می آید
آری که مرگ می خواند!
 

BEHNAM.R

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
103
امتیازها
565
  • نویسنده موضوع
  • #2
۱
تا کوچه ی اعدام برگ ها راهی نیست
خیابان که سکوت می کرد عبور می کرد پرنده ای ساکت
که نشیمنگاهش در خودش مچاله شده بود
و اعصاب خراب او داشت کار دستِ دست های کوچکش می داد
تا آخر این مسیر بی برگشت
باران به روی خودش بارید
آفتاب در خودش ذوب شد
تا دوباره دست های او بگیرد دست های خیابان را
مرگ پشت شیهه ی اسب پنهان بود
خورشید می خوابید تا جانی اگر باشد
به دست صلح های همیشه در راه نوشته شود
خوابی دگر نماند تا فردای آن روز زوزه نکشد گرگی
و حال این پرنده ی بی بال
می کشد خود را به روی سختی فردا
 

BEHNAM.R

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
103
امتیازها
565
  • نویسنده موضوع
  • #3
۲
زوزه می کشید بادی
توی یک متروکه ای به نام آبادی
خسته بود جانی
و نبود نانی
می گریخت آهوی خوشحالی
می دوید پلنگ ویرانی
می گرفت گرگی کمینش را
توی این خیال زباله شده
می کند فریاد برای جنگ
می بٙرد سرباز اسیرش را
خواب خوب خاطرات غریب
توی تابوتِ تر شده و عجیب
سرد و سوزان و سگرمه شده
مرگ و بوران و رگبار است
همه چیز صدای همان بادی ست
که سٙبُک، همیشه بی بار است
 

BEHNAM.R

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
103
امتیازها
565
  • نویسنده موضوع
  • #4
۳
ضمیمه می شود پاییز
به دست های من
عجیب می روی آهو
بمان و طعمه را بگریز

خیال می شوی در شب
شبانه های بیماری
همین که خواب می بینم
ببین خوابو بیداری

زمانه نم می کشد آری
زمانه خواب خواهد دید
همان زمان می میرم
زمان را بگیر در دست

همین خیال ها هم بس
همین نیاز دست هایت
همین خیال لب هایت
ببین مبتلا هستم
ببین کمترین آهم
درون دشت می میرم
شکوفه می دهی در من
شکوفه می شوی در خود
بیا ببین که من مُردم
درون هر شبم آری...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا