گفت بیا بریم توی یه پارک همین بغل در مورد آیندمون جدی صحبت کنیم ( یا خدا آخه چرا؟؟)
گفتم باشه منتظر همچین لحظه ای بودم
توی مسیر که میرفتیم سمت پارک اصلا نذاشتم بهم نزدیک بشه ولی درب ورودی پارک رو داشتن تعمیر میکردند یه راهرو تنگ داشت تا من خواستم برم توو اونم اومد کار خودشو کرد..
خلاصه رفتیم روی یه نیمکت نشستیم
آها توی مسیر به سمت پارک به یکی همکارام پیام دادم گفتم تو رو خدا بیست دقیقه دیگه زنگ بزن بهم بگو هر طوری شده خودتو برسون لابراتوار واسه یه کار ضروری و حیاتی