- ارسالیها
- 4,870
- پسندها
- 77,381
- امتیازها
- 95,555
- مدالها
- 48
سآل دوم دبیرستانبودیم دوستم گفت بریم دآدآشم اومده دنبآلمون ما سه دوست بس صمیمی بودیم (فآطمه.دلی.الهام)
سوآر ماشین دآدآش الهام شدیم با الهام نقشه کشیده بودیم فآطمه و رضآ با همآشنا بشنو...
هی میخواستیم این دوتآ رو به حرف بکشیم رضا جدآ خجآلت میکشید فآطمه جدا ...
الهآم هی سیستم پخش رو روشن میکرد رضا بد بد نگآه میکرد باز الهآمخآموش میکرد یه چند دقیقه بعد بآز کولر رو روشنمیکرد باز رضآ بد بد نگآهمیکرد بآز خاموش میکرد یه چند لحظه بعد از اینی که با ما حرف زد برگشتجلو دوبارهسیستمپخش رو روشن کرد که رضا دوبآره خآموش کرد
خلاصه فآطمه پایین شد حرکتکردیم از کوچه که رد شدیم رضآ گفت آخهخر الآغ چرا نمیفهمی ماشینبنزین نداره هی سیستم ویآ کولر رو خآموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.