- ارسالیها
- 789
- پسندها
- 9,339
- امتیازها
- 27,673
- مدالها
- 18
مامان و بابام میخواستن برای اربعین برن کربلا...
مامانم گفتن که من و خواهرم رو نمیبره ...
ولی خواهر بزرگم که شوهر کرده رو بهش گفت ما پولتون رو میدیم ولی فقط بیاید...
من بیچاره خودم رو کشتم...
اون هم می گفت نه...
خلاصه اونا رفتن و ماها تنها موندیم...
ولی خب تنهای تنها هم نبودیم اما خب دل شکست...
مامانم گفتن که من و خواهرم رو نمیبره ...
ولی خواهر بزرگم که شوهر کرده رو بهش گفت ما پولتون رو میدیم ولی فقط بیاید...
من بیچاره خودم رو کشتم...
اون هم می گفت نه...
خلاصه اونا رفتن و ماها تنها موندیم...
ولی خب تنهای تنها هم نبودیم اما خب دل شکست...