داروخانه معنوی قصص التوابین

  • نویسنده موضوع زینب میشی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1,785
  • کاربران تگ شده هیچ

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
( عابد هفتاد ساله )
در کتاب بحارالانوار از اصول کافی از حضرت صادق (ع) نقل می کند: عابدی بود که همیشه سرگرم عبادت و بندگی و اطاعت حق را می نمود به قدری در عبادتش کوشا بود که شیطان هر کاری می کرد که او را از عبادتهایش سست کند نتوانست آخرالامر نعره ای زد بچه هایش اطرافش جمع شدند گفتند تو را چه شده که فریاد می زنی؟ گفت از دست این عابد عاجز شده ام، آیا شما راهی سراغ دارید؟ یکی از آن شیطانها گفت من او را وسوسه می کنم که به شهوت آید و زنا کند شیطان گفت فایده ای ندارد، زیرا اصل: میل به زن در او کشته شده، دیگری گفت از راه خوراکی های لذیذ او را می فریبم تا به حرام خواری و ش*ر..اب کشیده شود و او را هلاک کنم گفت این هم فایده ای ندارد زیرا در اثر ریاضت چند ساله شهوت خوراکی نیز در او کشته شده است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
عابد گفت من چطور زنا کنم اصلاً راه این کار را آشنا نیستم و پول هم ندارم شیطانک دو درهم به او داد و نشانه محله فاحشه را در شهر به او داد. عابد از کوه پائین رفت و به شهر داخل شد و از مردم سراغ خانه فاحشه را گرفت. مردم گمان کردند که او می خواهد آن زن را ارشاد و راهنما کند جایش را نشان دادند وقتی که بر فاحشه وارد شد پول را به او عرضه داشت و تقاضای حرام نمود.
اینجا لطف خدا به یاری عابد می آید و به دل فاحشه می اندازد که او را هدایت کند. زن به سیمای عابد نگریست دید زهد و تقوی از آن می بارد، آمدنش به اینجا عادی نیست. از او پرسید چطور شد به این جا آمدی؟ گفت چکار داری تو پول را بگیر و تسلیم شو. زن گفت: تا حقیقت را نگوئی تسلیم تو نمی شوم؟! بالاخره عابد ناچار جریان را گفت، زن گفت ای عابد هر چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
( توبه دزد )
در کتاب کیفر و کردار جلد 9 خواندم:
اصمعی که یکی از علماء و عرفای زمان خودش بود می گوید: یک روز از کنار ده و روستایی می گذشتم که ناگهان یک عرب سیاهی از پشت درختان با شمشیر برهنه ای به سویم آمد و تیغه شمشیرش را به طرف سینه ام گرفت و گفت: زود لخت شو و هرچه داری رد کن، و الاّ تو را می کشم، زود باش، اگر می خواهی جان سالم بدر بری و اهل و عیالت را داغدار نکنی.
گفتم: ای مرد عرب! مرا می شناسی که با من این طور حرف می زنی؟!
گفت: در میان ما دزدان معرفت و شناخت معنا ندارد، زیرا در دل آنها رحم ومُروّت نیست .
گفتم : مسافرم و جز این لباسهایی را که پوشیده ام چیز دیگری ندارم.
گفت : من این حرفها سرم نمی شود و نفقه و پول و مال و روزی می خواهم .
گفتم: ای برادر عرب اگر نفقه و مال و روزی می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
گفت: چرا خودم هستم. ولی از آن روز به بعد توبه کردم و از تمام کردهایم برگشتم و با خدا آشتی کردم. خدا خیرت بدهد که راه را بما نشان دادی و ما را بسوی خالق خود کشاندی و راهنمایی نمودی.
گفتم: حالا حالت چطور است؟! خوبی؟
گفت: الحمد للّه از آن روزی که توبه کردم و درِ خانه خدا آمدم، و از آن روز به بعد، بعد از نماز شام همان کاسه و دو نان از آسمان برایم می آید و میل می کنم و تمام ظرفهائی را که در آن مائده آسمانی می آمد جمع کردم و در شکاف کوهی پنهان نموده ام.
گفتم: چرا مصرف نکردی؟!
گفت: ناجوانمردی است نان کریمان را خوردن و کاسه شکستن.
گفتم: چرا به درویشان و فقیران نمی دهی؟
گفت: بی فرمان او تصرف نمی کنم.
اصمعی می گوید: از حال و مقالش خوشم آمد خواستم دست و پایش را ببوسم.
گفت: ای شیخ این کار را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
( عابد گنهکار )
در کتاب اثنی عشریه و همچنین در کلمه طیبه مرحوم حاجی نوری رضوان اللّه تعالی علیه است شیخ شوشتری رضوان اللّه تعالی علیه هم در ضمن مواعظش نقل فرموده:
عابدی هفتاد سال خدا را عبادت کرده بود، یکروز زن زیبائی در خانه اش را می کوبد و در خواست میکند که شب را در خانه اش جابدهد. عابد اول خود داری کرد ولی زن اصرار زیادی میکند عابد چون جمال و زیبائی او را دید فریفته می شود، آری چون دیده بدید دل در آن آمیز. آن زن زانیه دل عابد را برد و بالاخره عابد بخانه زن منتقل می شود و دارائیش را تقدیم آن زن هرجائی می کند.
یک هفته گذشت در ظرف این مدت یکباره عبادتهایش را رهاکرد، معلوم می شود همان هفتاد سال عبادتش هم روح نداشته، صورت بوده ولی جان نداشته، پس از گذشت یک هفته یک مرتبه بهوش آمد کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
( توبه جوان ه*رز )
در کتاب کیفر کردار جلد دوّم خواندم: رابعه عدویه می گوید:
دوستی داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبی بود بر اثر جوانی و زیبائی، جوانان و دوستان بذه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم ه*رز و بی بند و بار و شیّاد و لات شد.
بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران معصوم بود و عجیب فرد ه*رز و گناهکاری شده بود که همه از دستش ناراحت بودند.
یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم، یک وقت دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز می خواند و غرق در زهد و تقوی و ورع و عبادت و نماز و طاعت است، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود.
از حالش متعجّب و حیران شدم! با خود گفتم آن حال گناه و معصیت و بذه کاری چه بود؟! و این حال عبادت و طاعت و گریه و ناله و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم. داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتی که وارد منزلش شدم دیدم چیزی از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست. گفتم: مگر در خانه اسباب و اثاثیه نداری؟
گفت: اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده ای که خداوند می فرماید:
«تِلْکِ الدّار الآخِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّاً فِی الْاَرْضِ وَلا فَساداً وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ».(44)
این سرای (دائمی و با عظمت) آخرت را فقط به افرادی اختصاص (داده و) می دهیم که در نظر ندارند در زمین برتری جوئی و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب برای افراد با تقوا و پرهیزگار خواهد بود.
بله ما هرچه داشتیم برای آخرت جاوید فرستادیم دنیای باقی ماندنی نیست. اکنون ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
( توبه نصوح )
در کتاب انوار المجالس صفحه 432 داستان زیر نوشته بود: (نَصوح) مردی کوسج (بی ریش) و مانند زنان دارای دوپستان بود او در یکی از حمامهای زنانه آن زمان کارگری می کرده، و شستشوی این زن و آن زن را به عهده داشته.
نصوح به اندازه ای چابک و تردست بوده است که همه زنها مایل بودند کارشان را او عهده دار شود، خورده خورده آوازه نصوح، بگوش دختر پادشاه وقت رسید، میل کرد که وی را از نزدیک ببیند.
فرستاد حاضرش کردند، همینکه دختر پادشاه وضعش را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت، روز بعد دستور داد حمامی را خلوت کنند و از ورود اشخاص متفرقه بآنجا جلوگیری نمایند. سپس نَصوح را بهمراه خود بحمام برد و تنظیف خودش را به او محول نمود.
از قضا دانه گرانبهائی از دختر پادشاه، در آنحمام مفقود گشت از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
تو باید طوری کنی که گوشتهای بدنت بریزد، همینکه نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهای گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتها بکاهاند.
این برنامه را نصوح مرتباً عمل کرد، تا پس از مدّتی که گذشت در یکی از روزها همانطوریکه مشغول به کار بود چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا می کند، از این امر به فکر فرو رفت. که آیا این میش از کجا آمده و از آن کیست؟! تا آنکه عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از چوپانی فرار کرده و به اینجا آمده پس بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود و باو تسلیمش نمایم، لذا رفت و آن میش را گرفت و درجائی پنهانش کرد، و از همان علوفه و گیاهان که خود می خورد بآن نیز می خورانید تا اینکه صاحبش آید و از او مواظبت هم میکرد که آن میش گرسنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
نصوح هم چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانید و بعد هم با همان دختر پادشاه که قبلاً گفتیم ازدواج کرد. چون شب عروسی رسید و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت، چند سال قبل از این به کار شبانی و چوپانی مشغول بودم و میشی از من گم شده بود و اکنون آن را در نزد تو یافته ام، مالم را به من رد کن.
نصوح گفت: همینطور است الآن امر می کنم به تو میش را تسلیم کنند. شخص تازه وارد بار دیگر گفت چون میش مرا نگهداری کردی هرآنچه از شیرش را خورده ای بتو حلال باد ولی آن مقدار از منافعی که به تو رسیده نیمی از آنِ تو باشد، باید نیم دیگرش را به من تسلیم داری.
نصوح دستور داد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد نصفش را به وی بدهند و منشیان را دستور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زینب میشی

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا