داروخانه معنوی قصص التوابین

  • نویسنده موضوع زینب میشی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1,784
  • کاربران تگ شده هیچ

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
( دست درازی به ناموس مردم )
در کتاب روضة الانوار صفحه 47 نوشته شده بود:
در زمان پیغمبر اکرم (ص) رسم بود که هر وقت می خواستند عازم جهاد شوند، میان هر دو نفر از صحابه و یاران عقد اخوت و برادری می بستند تا به هنگام رفتن به جهاد، یکی از آن دو در شهر بماند و رسیدگی به امورات زندگی خودش و برادرش را به عهده بگیرد و دیگری بدنبال مجاهده با کفار برود.
رسول خدا (ص) در غزوه تبوک میان سعید بن عبدالرحمن و ثعلبه انصاری عقد برادری بست. سعید، در ملازمت پیغمبر به جهاد رفت و ثعلبه هم در مدینه ماند و عهده دار کارهای ضروری خانواده او گردید. ثعلبه هر روز می آمد و آب و هیزم و سایر مایحتاج خانواده سعید را مهیا میکرد.
در یکی از روزها که زن سعید راجع به کار لازم خانه طبق معمول از پس پرده با او حرف می زد، وسوسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
ای وای بر پشیمانی و ای وای بر شرمساری وای وای بر رسوائی روزقیامت سعید نزدیک آمد. او را در کنار گرفت و دلداری داد و گفت: ای برادر برخیز با هم نزد پیغمبر رحمتٌ للعالمین برویم شاید برایت چاره ای بیندیشد.
ثعلبه گفت: اگر لازم است که حتماً به حضور پیغمبر شرفیاب شوم باید دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گریزپا به خدمت پیغمبر ببری.
سعید ناچار دستهای او را بست و طنابی در گرندش افکند و بدینگونه روانه مدینه شدند ثعلبه دختری بنام حمصانه داشت چون خبر آمدن پدرش را شنید، دوان دوان بسوی او شتافت، همینکه پدر را با آن حالت دید، اشک تاثر ازدیدگانش فرو ریخت و گفت: ای پدر این چه وضعی است که مشاهده می کنم؟!
ثعلبه گفت: ای فرزند این حال گنه کاران در دنیاست، تا شرمساری و رسوائی آنها در سرای دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
جبرئیل امین عرض کرد: یا رسول اللَّه! خداوند می فرماید: از ما بخواه تا ثعلبه را بیامرزیم.
پیغمبر اکرم (ص) ، حضرت علی (ع) و سلمان رضواللّه علیه را به جستجوی ثعلبه فرستاد، در میان راه چوپانی به آنها رسید. حضرت علی (ع) سراغ ثعلبه را از او گرفت شبان گفت: شبها شخصی به اینجا می آید و در زیر این درخت می نالد.
حضرت امیرالمؤمنین (ع) و سلمان رضوان اللَّه علیه صبر کردند تا شب فرارسید. ثعلبه آمد و در زیر آن درخت دست نیاز به سوی خداوند بی نیاز دراز کرد و عرض کرد: خداوندا از همه جا محرومم اگر تو نیز مرا برانی بکه روآورم. و چاره کار را از کجا بخواهم؟!
در این هنگام مولای متقیان علی (ع) گریست، آنگاه نزدیک آمد و فرمود: ای ثعلبه مژده مژده خداوند تو را آمرزید و اکنون پیغمبر تو را میخواند. آنگاه آیه شریفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
( توبه مرد بنی اسرائیلی )

در کتاب مذکور داستان قبل فرموده:
در زمان حضرت موسی - علی نبینا و آله و علیه السّلام - در بنی اسرائیل از نیامدن باران قحطی شد.
مردم خدمت حضرت موسی (ع) جمع شدند که یا موسی باران نیامده و قحطی زیاد شده بیا و برای ما دعا کن تا مردم از این مشکلات درآیند.
حضرت موسی (ع) به همه مردم دستور داد که در صحرائی جمع شوند و نماز استسقاء خوانند و دعا کنند که خداوند متعال باران را برآنها نازل کند.
جمعیت زیادی که زیادتر از هفتاد هزار نفر بودند در صحرا جمع شدند و هر چه دعا کردند خبری از باران نشد.
حضرت موسی (ع) سر به آسمان کرد و فرمود خدایا من با هفتاد هزار نفر هر چه دعا می کنیم چرا باران نمی آید؟! مگر قدرت و منزلت من پیش تو کهنه شده؟!
خطاب رسید ای موسی،نه، در میان شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
( عهد و پیمان با خدا )
در کتاب کیفر و کردار جلد 2 خواندم:
جوانی با خدای متعال عهد و پیمان بست که به دنیا دل نبندد و به زیورآلات آن ننگرد چون اینها انسان را از یاد خدا باز می دارد.
روزی از بازاری می گذشت از جلوی جواهر فروشی رد می شد دید که کمربندی مُرصّع به دُرّ و جواهر است، از عهد خود غافل شد و نگاه طولانی به آن کرد و از زیبائی و حُسن آن تعجب نمود.
صاحب جواهر فروشی دید که آن جوان با دقت تمام به آن کمربند نگاه می کند دل از آن نمی برد همینکه آن جوان قدری از در مغازه جواهر فروشی رد شد صاحب جواهر فروشی کمربند را در دکان ندید فوراً از در مغازه بزیر آمد و با شتاب تمام خود را به جوان رسانید و دست او را گرفت و گفت ای عیّار تو کمربند را دزدیدی من از تو دست برنمی دارم تا کمربند مرا بدهی و کشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
( بهلول نبّاش )

در امالی شیخ صدوق صفحه بیست و هفت نوشته شده بود: که یک روز معاذ بن جبل در حالی که گریه می کرد به رسول اکرم (ص) وارد شد و سلام کرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گریه اش را جویا شد. معاذ عرض کرد: یا رسول اللَّه جوانی رعنا و خوش اندام بیرون خانه ایستاد و مانند زن بچه مرده گریه می کند و در انتظار است که شما به او اجازه ورود دهید تا خدمت شما برسد و منظره آن جوان همه را گریان نموده، حضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: ای جوان چرا گریه می کنی؟
جوان گفت: ای رسول خدا گناهی مرتکب شده ام که اگر خدا بخواهد به بعضی از آنها مرا مجازات کند، بایستی مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمی کنم که هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگیرم.
حضرت فرمود: آیا شرک به خدا آورده ای؟ گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
خلاصه آنقدر ابلیس، این گناه را در نظر زیبا جلوه داد که ناچار با جسد بی جان آن دختر به زن* ا مشغول شدم بعد جنازه اش را به گودال قبر افکندم و بسوی منزل برگشتم. هنوز چند قدمی از محل حادثه نرفته بودم که صدائی به این مضمون بگوشم رسید: ای وای بر تو از مالک روز جزا چه خواهی کرد؟! آن وقتی که من و تو را به دادگاه عدل الهی نگه دارند؟! وای بر تو از عذاب قیامت که مرا در میان مردگان برهنه و جُنب قرار دادی؟!
بله یا رسول اللَّه شنیدن این کلمات وجدان خفته مرا بیدار کرد تا اینکه به حکم وظیفه وجدان برای بخشش گناهانم از خدای بزرگ خدمت شما آمده ام تا به برکت وجود شما خداوند از سر تقصیرات من درگذرد. اما به نظرم به قدری گناهانم بزرگ است که حتی از بوی بهشت هم محروم خواهم ماند. یا رسول اللَّه آیا شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
( توبه آهنگر )

در کتاب انوار المجالس صفحه سیصدو چهارده نقل می کند از حسن بصری (و در چند کتاب دیگر دیدم از مرحوم شیخ بهائی نقل می کنند) که گفت:
یک روز در بازار آهنگران بغداد می گذشتم که ناگهان چشمم افتاد به آهنگری که دستش را داخل کوره حدادی می کند و آهن گداخته شده قرمز را می گرفت بدون آنکه ابداً احساس سوزشی کند روی سن دان می گذاشت و با پُتک روی آن می زد و به هر نوع که می خواست در می آورد ومی ساخت. چون مشاهده این کار شگفت انگیز بود مرا وادار به پرسش از او کرد رفتم جلو سلام کردم جواب داد بعد پرسیدم آقا مگر آتش کوره و آهن گداخته بشما آسیبی نمی رساند؟
آن مرد گفت: نه.
گفتم چطور؟
گفت : یک ایّامی در حاینجا خشک سالی و قحطی شد ولی من همه چیز در انبار داشتم. یکروز یک زن وجیه و خوش سیمائی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
گفت: چطوری اینجا خلوت است بآنکه پنج نفر مواظب ما هستند و مارا دارند می بینند اول خداوند عالم و غیر از او دو ملکی که بر تو موکلند و دو ملکی که بر من موکلند همه شان حاضراندو ما را مشاهده می کنند با این حال تو خیال میکنی اینجا کسی نیست که ما را ببیند؟ بعداً گفت: ای مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد کن تا منهم از خدای خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد کند.
من از این سخن متنبه شدم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگی و شدت گرسنگی اینطور از خدا می ترسید ولی تو که این همه مورد نعمتهای الهی قرار گرفته ای از او (خدا) نمی ترسی؟ فوراً توبه کردم و از آن زن دست کشیدم و گندمی را که میخواست باو دادم و مرخصش کردم. زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

زینب میشی

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
2,008
پسندها
17,327
امتیازها
42,373
مدال‌ها
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
( توبه فضیل )

در کتاب مذکور در لفظ فضیل نوشته است: فُضیل بن عیاض در ابتدای جوانی یکی از راهزنان و سارقان و غارتگران و دزدان و بدکاران و ه*رز گران و عیّاشان مشهور زمان خود بود که هر کس اسم او را می شنید لرزه بر اندامش میافتاد که در آن زمان سلطان و خلیفه وقت خود هارون الرشید از دست او ناراحت بود و ترس داشت.
روزی از روزها سوار بر اسب آمد کنار نهری ایستاد تا اسبش آب بخورد که ناگهان چشمش به دختر بسیار زیبائی افتاد که مشک خود را بدوش گرفته و می خواست بیاید کنار نهر آب، آب بردارد. عشق و محبت آن دختر در قلبش رخنه کرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتی که دختر مشک را پُر از آب کرد و راه خود را گرفت و رفت. به نوکران و بادمجان دور قاب چین هایش دستور داد تا او را تعقیب کرده و بعد به پدر و مادر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : زینب میشی

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا