- ارسالیها
- 4,870
- پسندها
- 77,371
- امتیازها
- 95,555
- مدالها
- 48
- نویسنده موضوع
- #1
در بخشی از ایلیای من میخوانیم:
آقای افشار که به آسایشگاه رفت، باران هم سوار ماشین خود شد. سیداحمد در را برایش باز کرد. میشل از اتاق خود بیرون آمد و گفت:
-منم میتونم همراهتون بیام؟
باران لحظهای سکوت کرد و بعد گفت:
-اگه دوست دارین مسئلهای نیست.
در بین راه میشل هراز چند گاهی برگشته و نگاهی به باران میکرد. باران عرق کرده بود و زیر نگاه میشل احساس گرما میکرد. میشل گفت:
-به چی فکر میکنید مادام؟
لحظهای نگاهش کرد و گفت:
-به هیچی.
-پس چرا اینقدر عرق کردین؟
باران خیلی آرام کنار خیابان ترمز کرد و گفت:
-میشه خواهش کنم اونطوری نگام نکنین؟ حواسم پرت میشه.
میشل با لبخند گفت:
-میخوای من...
آقای افشار که به آسایشگاه رفت، باران هم سوار ماشین خود شد. سیداحمد در را برایش باز کرد. میشل از اتاق خود بیرون آمد و گفت:
-منم میتونم همراهتون بیام؟
باران لحظهای سکوت کرد و بعد گفت:
-اگه دوست دارین مسئلهای نیست.
در بین راه میشل هراز چند گاهی برگشته و نگاهی به باران میکرد. باران عرق کرده بود و زیر نگاه میشل احساس گرما میکرد. میشل گفت:
-به چی فکر میکنید مادام؟
لحظهای نگاهش کرد و گفت:
-به هیچی.
-پس چرا اینقدر عرق کردین؟
باران خیلی آرام کنار خیابان ترمز کرد و گفت:
-میشه خواهش کنم اونطوری نگام نکنین؟ حواسم پرت میشه.
میشل با لبخند گفت:
-میخوای من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش