اين روزها
حسادت از چشمانم بيرون مي پاشد
و روحم را زخم مي زند
حسادت مي كنم
به پيراهنت
كه چنان تنگ
تو را
در آغوش گرفته است
به كتاب هايت
كه عاشقانه
زل زده اند به چشمانت
به ديوارهاي اتاقت
كه عطر تنت را نفس مي كشند
حسادت مي كنم به خواب هايت
كه ديگر مرا نمي بينند
و به تمام اين روزها
كه بي من
تو را زندگي مي كنند
و لعنت به تمام اين روزها ......
اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم.
آه عشق من!
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند.
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید.
تنها، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم.
عشق من!
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت.
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان.
اگر اين شعر را خواندي
دستي که آن را نوشته است به ياد نياور
زيرا من به قدري تو را دوست دارم
که دلم مي خواهد در خيال و افکار شيرين تو
از ياد رفته باشم
مبادا
به من فکر کني و تو را غمگين سازد
تو دور می شوی از من
ای لحظه!
و صدای عقربه هایت
زخم هایم را می نوازد.
اکنون،تنها
با لبانم چه کنم؟
با شبم
با روزم؟
نه دلداده ای،نه کاشانه ای
نه جایی برای زیستن
همه آن چیزها که بدان ها دل می بازم
غنی می شوند و طردم می کنند.