«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

متفرقه داستانها و حکایاتی از ائمه معصومین (علیهم السلام)

  • نویسنده موضوع sahel_sorkh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 276
  • کاربران تگ شده هیچ

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #1
پندی از ابلیس!!

امام صادق (ع) برای حفص بن غیاث حکایت فرمودند که: روزی ابلیس بر حضرت یحیی (ع ) ظاهر شد در حالی که ریسمان های فراوانی به گردنش آویخته بود، حضرت یحیی (ع) پرسید: این ریسمان ها چیست؟ ابلیس گفت: اینها شهوات و خواسته های نفسانی بنی آدم است که با آنها گرفتارشان می کنم. حضرت یحیی (ع) پرسید: آیا چیزی از ریسمان ها هم برای من هست؟ ابلیس گفت: بعضی اوقات پرخوری کرده ای و تو را از نماز و یاد خدا غافل کرده ام. حضرت یحیی (ع) فرمود: به خدا قسم، از این به بعد هیچ گاه شکمم را از غذا سیر نخواهم کرد. ابلیس گفت: به خدا قسم، من هم از این به بعد هیچ مسلمان موحدی را نصیحت نمی کنم. امام صادق (ع) در پایان این ماجرا فرمود: حفص! به خدا قسم، برجعفر و آل جعفر لازم است هیچ گاه شکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #2
اخلاص کامل

ابوجعفر خثعمی که یکی از اصحاب امام جعفر صادق (ع) است حکایت کند:

روزی حضرت صادق (ع) کیسه ای که مقدار پنجاه دینار در آن بود، تحویل من داد و فرمود: این ها را تحویل فلان سید بنی هاشم بده؛ و به او نگو توسّط چه کسی ارسال شده است.

خثعمی گوید: هنگامی که نزد آن شخص تهی دست رسیدم و کیسه پول را تحویل او دادم، پرسید: این پول از طرف چه کسی برای من فرستاده شده است؟

و سپس گفت: خداوند جزای خیرش دهد. صاحب این کیسه، هرچند وقت یک بار، مقدار پولی را برای ما می فرستد و ما زندگی خود را با آن تامین و سپری می کنیم، ولیکن جعفر صادق با آن همه ثروتی که دارد، توجّهی به ما ندارد و چیزی برای ما نمی فرستد، و هرگز به یاد ما فقراء نیست!! (امالی شیخ طوسی: ج2 ص290)

سبک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #3
خ**یا*نت یک زن

پس از آن که جنگ خیبر پایان یافت و اموال خیبر به عنوان غنیمت، طبق دستور پیغمبر اسلام (ص) بین مسلمین تقسیم گردید، یک زن یهودی به نام زینب دختر حارث که دختر برادر مَرحَب باشد برّه ای کباب شده را به عنوان هدیه تقدیم آن حضرت و همراهانش کرد.

زن یهودی پیش از آن که برّه را تحویل دهد، از اصحاب سؤال کرد که پیغمبر خدا کجای گوسفند را بهتر دوست دارد؟

اصحاب اظهار داشتند: پیامبر خدا (ص)، دست آن را بهتر از دیگر اعضایش دوست دارد.

پس آن، زن یهودی تمامی برّه را آغشته به زهر نمود، مخصوصاً دست آن را بیشتر به زهر آلوده کرد و جلوی حضرت و یارانش نهاد.

حضرت مقداری از دست برّه را تناول نمود و سپس به اصحاب خود فرمود: از خوردن آن دست بکشید، زیرا که گوشت این برّه مسموم است.

پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #4
با حسن معاشرت به اسلام دعوت کنید

حضرت صادق (ع ) فرمود مردی از کفار اهل کتاب (ذمی) در راه رفیق امیرالمؤ منین (ع) گردید. ایشان را نمی شناخت. پرسید کجا می روی؟ حضرت فرمود به کوفه. هنگامی که بر سر دو راهی رسیدند ذمی خواست از راه دیگر برود حضرت مقداری او را همراهی نمود. ذمی گفت: شما که خیال کوفه داشتید برای چه از این راه می آئید، مگر نمی دانید راه کوفه از این طرف نیست؟

فرمود می دانم ولی دستور پیغمبر ما است که نیکو رفاقت و مصاحبت کردن به این است که رفیق خود را مقداری همراهی و مشایعت کنند. من از این جهت با تو آمدم. مرد ذمی گفت: شیفته اخلاق نیک اسلام شدم و کسانی که پیروی این دین را نموده اند. من شما را گواه می گیرم که به اسلام وارد شدم. وهمانجا اسلام آورد( بحارالانوار ج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #5
پاسخ نیکی

انس بن مالک گوید:

«یکی از کنیزان امام حسن(ع)شاخه ی گلی را به آن حضرت اهدا کرد. امام(ع)آن گل را گرفت و به او فرمود:«تو را در راه خدا آزاد کردم.» من به حضرت گفتم: «ای پسر رسول خدا! آیا به راستی به خاطر اهدای یک شاخه گل ناچیز، او را آزاد کردید؟» امام(ع)فرمود: “نهایت بخشش آن است که تمام هستی خود را ببخشی” و آن کنیز از مال دنیا جز آن شاخه ی گل را نداشت. خداوند در قرآنش فرموده: «وَ إذا حُییتُمْ بِتَحِیهٍ فَحَیوا بِأحْسَنِ مِنْها اَوْ رُدُّها.»(سوره نسا؛آیه 86)“هر گاه کسی به شما تحییت گوید او را همان گونه و بلکه بهتر پاسخ دهید.”لذا پاسخ بهترِ بخشش او، همان آزاد کردنش بود.»(مناقب آل ابیطالب،ابن شهر آشوب،ج4،ص18)

جعده به آرزویش نرسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #6
دو بر خورد متفاوت، نسبت به یک خواهر وبرادر

روزی پیامبر الهی در منزل خویش نشسته بود؛ که خواهر رضاعی آن حضرت وارد شد. چون حضرت رسول (ص)، نگاهش به وی افتاد از دیدار او شادمان گشت و رو انداز خود را برای او پهن کرد تا خواهرش بر روی آن بنشیند، پس از آن نیز با خوش روئی با خواهر خود مشغول سخن گفتن شد... روزی دیگر، برادر آن زن که برادر رضاعی رسول خدا (ص) نیز محسوب می شد برآن حضرت وارد شد، ولیکن حضرت، آن برخورد و خوش روئی را که با خواهرش انجام داده بود با برادرش اظهار ننمود.

اصحاب حضرت که شاهد بر این جریان بودند، به پیامبر خدا (ص)، عرضه داشتند: یا رسول ا...! چرا در برخورد بین خواهر و برادر تفاوت قائل شدی؟!

حضرت فرمودند: چون خواهرم نسبت به پدرش بیشتر اظهار علاقه و محبّت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #7
شخصى (یهودى ) آمد خدمت رسول اکرم (ص ) و مدعى شد که من از شما طلبکار هستم و الان در همین کوچه هم بایستى طلب مرا بدهید.
پیامبر فرمودند: اولا که شما از من طلبکار نیستید، ثانیا اجازه بدهید که من بروم منزل و پول براى شما بیاورم . پول همراه من در حال حاضر نیست .
مرد یهودى گفت : یک قدم نمى گذارم از اینجا بردارید. هر چه پیامبر (ص ) با او نرمش نشان دادند، او بیشتر خشونت نشان مى داد تا آنجا که عبا و رداى پیامبر را گرفت و دور گردن پیچید و کشید، که اثر قرمزى آن ، در گردن مبارک پیامبر بجاى ماند و حضرت مى خواستند به مسجد بروند. مسلمین دیدند یک یهودى جلو رسول الله (ص ) را گرفته است . مسلمین خواستند او را کنار بزنند و احیانا او را کتک بزنند. حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفیقم چه بکنم . شما کارى...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #8
انس بن مالک مى گوید:
هر روز یکى از فرزندان انصار کارهاى پیامبر (ص ) را انجام مى داد، روزى نوبت من بود، ام ایمن مرغ بریانى را به محضر پیغمبر (ص ) آورد و گفت : یا رسول الله ، این مرغ را خودم گرفته ام و به خاطر شما پخته ام .
حضرت فرمود: خدایا محبوبترین بندگانت را برسان که با من در خوردن این مرغ شرکت کند. در همان هنگام در کوبیده شد. پیغمبر فرمودند:
انس ، در را باز کن . گفتم خدا کند مردى از انصار باشد. امام على (ع ) را پشت در دیدم . گفتم : پیغمبر مشغول کارى است ، برگشتم و بر سر جایم ایستادم . بار دیگر در کوبیده شد. پیغمبر گفت : در را باز کن ، باز دعا مى کردم مردى از انصار باشد. در را باز على (ع ) بود. گفتم : پیغمبر مشغول کارى است و برگشتم بر سر جایم ایستادم . باز در کوبیده شد، پیغمبر فرمودند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #9
نامش سید یونس و از اهالى آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجى ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیه‏السلام، توسل جست و سه شب پیاپى در عالم خواب به او دستور داده شد كه خرج سفر خویش را از كجا و از چه كسى دریافت كند و از همین جا بود كه داستان شنیدنى زندگى‏اش پیش آمد كه بدین صورت نقل شده است.
خود مى‏گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: « مولاى من! مى‏دانید كه پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهى دارم و نه مى‏توانم گدایى كنم و جز به شما به دیگرى نخواهم گفت. »
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم كه حضرت فرمود: « سید یونس! بامداد فردا،...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #10
همراه و در خدمت امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است». امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان بند آمد. امام با دست‏شان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمه‏ای ظاهر شده بود. وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگ‏های سنگی می‏ساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند: «خدایا!... غذاهایی را که مردم با دیگ‏های این کوه می‏پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر می‏کنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ‏هایی بپزیم که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا