- ارسالیها
- 6,189
- پسندها
- 17,401
- امتیازها
- 78,373
- مدالها
- 7
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #1
بهار تازه از راه رسیده بود، اسلاگ همراه دوستش دیوید تصمیم داشتند به مغازه قصابی بروند که اسلاگ پدرش را که مدت ها پیش مرده بود روی نیمکت کنار پارک با کلاه وعصا می بیند. پدرش به قولش عمل کرده بود و در بهار برگشته بود.
پدر اسلاگ رفتگری لاغر با صورتی چروکیده و کلاهی چرب و چیلی بود که همیشه در حال خواندن سرودهای مذهبی بود. او پیش از مرگ با پیدا شدن لکه ای سیاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش