اولینش اگه بدونی بود که به دلیل اولین بودن و اینکه نصفه شب تو اون سرما یه پتو میپیچیدم دور خودم و میخوندم یه حس قشنگی بهم دست میداد و تجربهی رمان نخوندنم هم بود که باعث میشد خیلی به دلم بشینه. گرچه رمان های خیلی سر تر از اون هم بود ولی هیچوقت دیگه اون حس اولین رمان بهم منتقل نشد(((:
بعد از اون چیزای زیادی بودن که به دلم نشستن و بعضی هاش رو حتی چندین بار خوندم از جمله ( بانوی قصه، بگذار آمین دعایت باشم، بن بست هفده، شاه شطرنج، به روشنایی آیدین، این مرد امشب میمیرد، رازی که جگر میسوزاند، مومیایی، اسطوره، ارثیه ابدی...
انقدر زیادن که اسماشون رو فراموش کردم اما من رو کاملا به یک دنیای دیگه بردن(((: