می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در
آغوش مادر خلاصه می شد
بالاترین نــقطه ى زمین
شــانه های پـدر بــود …
بدتـرین دشمنانم
خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم،
زانو های زخمـی ام بودند
تنـها چیزی که می شکست
اسباب بـازی هایم بـود
و معنای خداحافـظ
تا فردا بود…!
دوران کودکی انسان بسیار زیبا و قشنگ است و متن در مورد خاطرات دوران کودکی بسیار شیرین می باشد در ادامه مجموعه جدیدترین متن زیبا درباره کودکی و همچنین جملات زیبا در مورد دوران کودکی را تهیه و گردآوری کرده ایم.
روزها گذشت. من دوچرخهام را در زیرزمین خانه قایم کردم تا هیچ کس نتواند آن را بدزدد. مدادرنگیهایم را در جامدادی گذاشتم تا خدای نکرده گم نشوند. لباسهای عیدم را در کمد گذاشتم تا دست هیچکس به آنها نرسد. توپ فوتبالم را توی توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچکس آن را برندارد. عروسکهایم را در ویترین گذاشتم تا مبادا خراب شوند. روزها گذشت و سالها گذشت. من از همه داشتههای کودکیام به خوبی مراقبت کردم اما نمیدانم کدام روز، کدام سال، چه کسی از کجا آمد و روزهای کودکیام را برد؟
دلم برای آن دخترک کر و کثیف با پاهای خاکی و صورت پر از بستنی تنگ شده است. دلم برای آن قلب پاک و زلال تنگ شده است. دلم میخواهد مثل کودکیهایم شاد شاد آواز بخوانم. قاصدکی را ببینم و تا ته دنیا دنبالش بدوم تا بگیرمش. بعد توی گوشش چیزی بگویم و قاصدک را فوت کنم تا برود توی هوا. اگر کسی پرسید چه توی گوش قاصدک گفتی؟ بهش بگویم:«گفتم به خدا سلام برساند و بگذارد شبها خواب رنگی رنگی ببینم.» کودکی چقدر ساده و دوستداشتنی بود. آرزوهایم را نقاشی میکردم و بعد خوابشان را میدیدم. به موهایم گل میزدم و توی دشت نقاشیام تا بالای کوه میدویدم. بعد مینشستم توی رودخانه و از بالای کوه سُر میخوردم پایین! دلم میخواهد کودکی توی نقاشی بچگیهایم رها باشم.
ما هیچ وقت بزرگ نشدیم. فقط بچگیمان را از دست دادیم !بچه که بودیم همه چشمان خیس ما را میدیدند و حالا که بزرگ شدهایم، هیچکس نمیبیند. نه اینکه اشک نریزیم، بچه که بودیم نمیترسیدیم از اینکه در جمع اشک بریزیم. حالا در خلوت خودمان و پنهانی اشک میریزیم.
در آن دوران آرزوهای بزرگ بزرگمان چیزیهای کوچکی بود که میتوانستیم به آنها زود دست پیدا کنیم اما در بزرگسالی کوچکترین آرزوهایمان آنقدر بزرگ است که برای به دست آوردنش باید سالها تلاش کنیم.
در دوران کودکی دلمان به سادگی نمیشکست. بزرگ شدهایم و دلمان خیلی زود از اطرافیانمان میشکند. در بچگی دلخوریها زود فراموش میشد، قهرها فقط یک ساعت طول میکشید. حالا حتی دلخوریهای کوچک گاه به کینه تبدیل میشود. قهرها سالهای سال طول میکشد و گاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
کودکیام مثل یک بادبادک بود. دستم گرفته بودم با نخی باریک. باد روزگار وزیدن گرفت. نخ پاره شد و کودکی از من گریخت. من ماندم با نخی پوسیده. من ماندم با آلبومی از خاطرات پاره پاره… سراغ آلبوم میروم و دخترکی را میبینم که باور نمیکنم کودکیهای من باشد. وقتی لبخندهای گل و گشادش را توی عکسها میبینم؛ لبخندهای لاغرم را فقط به روی او میزنم.
روی موهایش دست میکشم. میگویم: یادت هست چقدر شهربازی را دوست داشتی؟ دوست داشتی تند تند تاب بخوری و هزار بار سرسرهبازی کنی. هیچوقت هم خسته نمیشدی! راستی چرا خستگی برای تو معنا نداشت؟ یادت هست خرپ خرپ قند میجویدی و با یک چایی ده تا قند میخوردی؟ یادت هست دستهای کاکائوییات را به همهجا میزدی و داد بزرگترها را درمیآوردی؟ یادت هست عاشق دریا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
کودکیام نشسته بود روی سهچرخه. شیطنت میکرد. بوق میزد. دلخوش بودم به بودنش. یکهو حواسم پرت شد، رکاب زد و دور شد. آنقدر تند و سریع از من دور شد که من به گرد پایش هم نرسیدم. کاش کسی چرخهای سهچرخهاش را پنچر میکرد. کاش میایستاد تا کمی نفس تازه کند. کودکی که هیچگاه خسته نمیشود، هیچگاه متوقف نمیشود.