بسیار سال ها گذشت تا بفهمم
آن که در خیابان می گرید،
از آن که در گورستان می گرید
بسیار غمگین تر است
سال ها گذشت
من از خیابان های بسیار و از گورستان های بسیاری گذشتم
تا فهمیدم
آن که حتی در خلوت خانه ی خویش
نمی تواند بگرید
از همه اندوهناک تر است
از مادرم پرسیده بودم
با گلهایی که خواهم چید
چه کنم که هرگز خشک نشوند؟
گفته بود بکار، در دامن محبوبت بکار
از پدرم پرسیده بودم
با زخمهایت چه کردهای
که ردی از آنها نیست؟
گفته بود بستهام
با روسری محبوبم بستهام.
به برادرم گفتم چه میکنی
که هرگز کسی گریه ات را ندیده است
گفت به هر چیزی که تو را میگریاند
نگو اندوه، نام کوچکش را پیدا کن و
با نام کوچک صدایش بزن...
وقتی پیام دادی چسب زخم بخرم
کجای خانه بودی؟
کجای خانه احتمال زخم بیشتر است؟
در آشپزخانه
لوله ظرفشویی گرفته بود از لجن؟
دل آدمی از چه میگیرد؟
در پذیرایی
پردهها را کشیده بودی؟
پردهها را که میکشی
نور است که محبوس میشود در خانه
یا تاریکی؟
وقتی پیام دادی چسب زخم بخرم
در صف نانوایی بودم
نگاه میکردم به سنگریزه ها
که چسبیده بودند پشت نان
و داشتم به خاطر میآوردم
اندوههای بیشماری را که
میچسبند به قلب آدمی
به خانه رسیدم
چسب زخم، اسید لوله بازکنی و نان را
با لبخند، لیوانی آب و میز چیدهی شام مبادله کردیم
و دیدم که پردهها کشیده بودند
ویرانه هایی متحرکیم
اما روبه روی تلویزیون
به بمب گذارها دشنام می دهیم
مرا ببخش عزیزم!
حتی جرأت ندارم مثل تروریست ها
مسئولیت ویرانی تو را
به عهده بگیرم.
تنها منم که میدانم
چرا اغلب اوقات ساکتی...
به اولین صبح
پس از پایانِ جنگ میمانی
آرامی و زیبا
اما غمگین
به اولین صبحانه
در اولین روز صلح شبیهی
شیرینی و دلچسب،
اما...
تنها با گریه میتوان به تو دست زد...