احساسميکنم
در هر کنار و گوشهيِ اين شورهزارِ ياس
چندين هزار جنگلِ شاداب ناگهان
ميرويد از زمين
آه اي يقينِ گمشده ، اي ماهييِ گريز
در برکههايِ آينه لغزيده تو به تو
من آبگيرِ صافيام
اينک ! به سِحرِ عشق
از برکههايِ آينه راهي به من بجو
اين است عطر خاکستري هواي که از نزديکي صبح سخن مي گويد
زمين آبستن روزي ديگر است
اين است زمزمه سپيده
اين است آفتاب که بر مي آيد
تک تک ، ستاره ها آب مي شوند
و شب
بريده بريده
به سايه هاي خرد تجزيه مي شود
و در پس هر چيز
پناهي مي جويد
و نسيم خنک بامدادي
چونان نوازشي ست
عشق ما دهکده اي که هرگز به خواب نمي رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حيات
يک دم در آن فرو نمي نشيند
هنگام آن است که دندان ها تو را
در بوسه ئي طولاني
چون شيري گرم
بنوشم