فال شب یلدا

دلنوشته‌ی پَراشیده | MEHR.AFAQ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MEHR.AFAQ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 499
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,683
پسندها
30,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام دلنوشته:
پَـراشیـده
نام نویسنده:
MEHR.AFAQ
مقدمه:
آسمان مه‌آلود را نور برافراشته‌ست
دیگر خبری از ماه پراشیده‌ی شب‌هایم نیست
نور او می‌سوزاند قلب تاریک مرا
روح من در مقابل او جانسوز است
این قلب تاریک با نور پراشیده‌ی ماهش
می‌سوزد و می‌سوزد
و می‌سوزد...!​
 
آخرین ویرایش
امضا : MEHR.AFAQ

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
  • #2

666253_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg
نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
"درخواست نقد دلنوشته"

پس از گذشت حداقل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ASaLi_Nh8ay
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,683
پسندها
30,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
قلبی که به دست تو؛ پاره شده بود را...
با نخ و سوزن دوختم!
تیزی سوزن در وجودم فرو می‌رود و قلب تکه تکه شده‌ای که تو را فریاد می‌زند دوخته می‌شود.
قلب من دوخته می‌شود و نام تو را از وجودم پاک می‌کنند...!
گویا فهمیده‌اند که رفته‌ای
و من شبانگاه با دارو‌های خواب‌آور هم به خواب نمی‌روم.
این آغوش توست که می‌تواند خواب را به چشمان بی‌فروغ من ببخشد.
فهمیده‌اند هنگامی که بوی تن تو به مشامم برسد می‌توانم آرام بگیرم...
اما حالا دیگر تمام شد شب‌هایی که تا صبح بیدار مانده بودم و روز‌هایی که غرق در فکر تو به پایان می‌رساندمشان.
بر فراز کوه‌ها بالا می‌روم؛ هر کجا پستی و بلندی داشته باشد می‌روم و
بر سکوی آن می‌نشینم.
از بالا به فضای پایین می‌نگرم با چشمانم می‌خواهم همه چیز را دقیق ببینم و آزادی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,683
پسندها
30,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
یک ذهن افسرده و یک مغز مریض..!
آشفته‌تر از روزهای دیگر
هوا هم بر روی شانه‌های خسته‌اش سنگینی می‌کند
کوله باری از غم و اندوه روزگار را به دوش می‌کشد
نالان است از این دنیا
نالان است از این زندگی تیره‌ای که نمی‌داند در آینده چه بر سرش خواهد آمد!
سنگین‌تر از همیشه ایستاده بر روی زمین
سکوتی مطلق او را فرا گرفته‌ست
آهسته حرکت می‌کند، آهسته تر از نبض یک مُرده!
بیشتر از هرچیز دیگری در دنیا اندوه او را احاطه کرده‌ست
یک جسم پر از زخم و خراش که پاهایش از نهایت درد به بی‌حسی رسیده است به راهش ادامه می‌دهد.
مغزش فریاد می‌کشد
در ذهنش آشوب است
سنگینی بیشتری بر روی شانه‌اش احساس می‌کند و بعد صدایی مبهم که می‌گوید:
- افکارت را تغییر بده، زندگیت تغییر خواهد کرد!
به عقب بر می‌گردد و هیچ نمی‌بیند!
و بی‌درنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,683
پسندها
30,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
همیشه انسان‌ها ظاهر را می‌بینند، اما درون که مهم‌تر است را نادیده می‌گیرند و برحسب چیزهایی که با چشمان‌شان می‌بینند قضاوت می‌کنند!
آن‌ها با قضاوتشان‌‌‌، درون آدمی را فرو می‌ریزانند شعله وجودش را خاموش می‌کنند به طوری که سردی همه وجودش را فرا می‌گیرد...
درون احساساتی او دیگر خالی می‌شود از هر گونه احساسی!
او و احساساتش را نادیده می‌گیرند برای همین است؛ هرگاه دست به قلم می‌شود می‌خواهد
وجود خالی شده‌ی خویش از احساساتش را به دیگران بفهماند...!
و چه سخت است آدمیان را درک کردن،
بغض شکسته‌شان را نادیده گرفتن،
اشک ریزان‌شان را ندیدن‌،
کنار جاده‌ای وقتی از کنارش عبور می‌کنند آن را نادیده گرفتن.
چه سخت است دل آدمی را شکستن...
اما هرچیزی در این دنیا تاوان دارد‌!
اگر اینجا نشد عالم دیگری هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,683
پسندها
30,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #6
تیشه‌ای تیز و بُرّنده به ریشه‌های مغزش برخورد می‌کند!
صداهایی کوبنده اما در عین حال مبهم به حصار تنهایی‌اش اصابت می‌کنند...
این صداها رشته‌ی افکارش را ز دستانش می‌رهاند، هراسان گوش می‌دهد به این صداها که سعی دارند خلوتش را بهم زنند
پرده‌ای ز افکار خاک خورده‌اش پاره می‌شود
سردرد عمیقی در سرش می‌پیچد!
در چشم‌های فرسوده‌اش اشک حلقه می‌زند
عجیب این صداها، روحش را شکنجه می‌دهند
اشک‌هایش از گوشه‌ی چشمانش جاری نشده که خشک می‌شوند
سعی می‌کند این کلمه‌های مبهم زندگیش را به فراموشی بسپارد
همان صداهایی که سعی دارند او را از خلوتگاهش بیرون کشند...
او بیمار احساسات نهفته در وجودش بود
قبل از اینها در شبانگاه فرو می‌ریخت زیر حجمی از سکوت
اما اکنون مورد آزار صدایی قرار گرفته‌ست که روزی همه وجودش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,683
پسندها
30,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #7
در قصر خون آلودی، آدم‌ها با دستان و چشمان بسته، تک به تک به شکنجه‌گاه نزدیک می‌شوند.
با ضربه‌ی هر شلاق‌، آه‌ها از گلو خارج می‌شود.
با ضربه‌ی هر خنجر، بغض‌ها می‌شکند.
شکنجه‌ها در اینجا پایانی ندارد، عاشق گر بتواند زیر شلاق‌های عشق دوام بیاورد، آزادی از آن او می‌شود. گر تاب و توانِ دردِ خنجرهای فرو رفته در بدنش را ندارد باید در منزلگاه عشق تا ابد خدمت کند و اسیر بماند. عشق کلمه‌ی عجیبی است، با حضورش میلیاردها آدم را زخمی و شکنجه کرده، میلیاردها روح را ترمیم بخشیده؛ اما هنوز به حقیقت واقعی نرسیده.
به راستی حقیقت عشق چیست؟
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,683
پسندها
30,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #8
باز هم غم نیش زهرآلودش را در زخم‌های قلبم فرو می‌کند!
آه...! می‌دانم در سکوت خلوت‌گاه خویش هم اضافه‌ام!
لحظه‌ای خواستم دور از اطرافیانم باشم؛ اما ندانستم که چه برسرم آمد!
تنهایی مرا غرق آغوشش کرد
و من در آخرین شبِ مه‌آلود، خودم را در میانِ سیاهیِ این شب تاریک گم کرده‌ام.
منِ "من" رفت و جسمی مانده پوچ تر از همیشه:(
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,683
پسندها
30,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #9
دلبرِ موفرفریِ من:)
حالت خوب است؟ دلبرم امشب کجایی؟ دیگر چه کسی موهایت را نوازش می‌کند؟
چه کسی مهر نگاهت را ستایش می‌کند؟
آخ که نمی‌دانی این روزها دلگیرم از این قفسی که با خاطراتت ساخته‌ام
هرلحظه تصور می‌کنم تو را و حالت دستانت که چون پرهای پرنده‌ای در آسمان قلبم چه دلبرانه می‌رقصد:)
از آن هنگام که دیدمت، خنده‌هایت در ذهن این عاشقِ دلخسته تداعی می‌شود.
آشفته‌ام، می‌دانستی می‌خواهمت اما پشت سر گذاشتی مرا...
گیسوان پریشان شده‌ام را مگر ندیدی؟ دستانم زخمی شده است، نبودنت با من چه ها که نکرد.
نمی‌دانی درونم مرده‌ایست که با نبض قلمش هرشب نامه‌های ناتمامش را آتش می‌کشد
آن‌ها را درون قبری تنگ و تار دفن می‌کند.
تازیانه‌های نگاهت چنان سیلی دردناکی بر روح پراشیده‌ی من زد که سال‌هاست قلبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MEHR.AFAQ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا