- تاریخ ثبتنام
- 12/9/19
- ارسالیها
- 70
- پسندها
- 1,304
- امتیازها
- 9,653
- سن
- 18
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #61
رفته بودم بيمارستان،ابميوه و كيك خريدم، يه پسره هم نشسته بود كنارم ديدم داره نگاه ميكنه دلم سوخت براي اونم خريدم، يخورده بعد
مادرش اومد داد زد كدوم احمقي برات كيك و ابميوه خريده!
(پسرش رو اورده بود براي ازمايش بايد ناشتا ميبود)
من نفهميدم چطوري فرار كنم


مادرش اومد داد زد كدوم احمقي برات كيك و ابميوه خريده!
(پسرش رو اورده بود براي ازمايش بايد ناشتا ميبود)
من نفهميدم چطوري فرار كنم



