كه تا چشم باز و بسته ميشه
وقت رفتنت از راه ميرسه
هميشه وقت برای بودنت كمه
براي به آغوش كشيدن و غرق شدن تو امنیت تنت
برای غرق شدن تو خنده ها و سحر سرانگشتای مهرت
تو از خانواده ی شوقی هستی
كه لحظه ی اول را به گرمی سرذوق میاری و با سردی دل رو آواره می کنی
بعد از تو، روزگار اشك می شه ویادی كه زرد ميشه و خاطره ای که شومینه ی دل ...
و روحی كه بدون تو سرد تر و سرد تر ميشود...
اصلا کاش