• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پرتوی ماه | آتنا سرلک کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آتنا سرلک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 179
  • بازدیدها 5,045
  • کاربران تگ شده هیچ

آتنا سرلک

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
229
پسندها
1,098
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
**
از لحظه‌ای که از دادگاه بیرون زدند تنها سکوت کرده و نگاهش به مسیر پر ترافیک‌ روبرویش است. ذهنش اما در سالن دادگاه سیر می‌کند، حرفای بهادر مثل پتک در سرش کوبیده می‌شود.
(- چیه از وقتی که پریسا بهت پشت کرد عقده‌ای شدی؟ خواهرت خودش عاشق من بود بدبخت با این اتهام ‌ها به هیچ جا نمیرسی جوجه پلیس!)
دستش را آنقدر محکم روی فرمان فشار می‌دهد که به سفیدی می‌زند. خاطرات گذشته مثل نوار فیلمی از نظرش می‌گذرد، <پریسا> همه چیز از او شروع شد، او بود که باعث رخنه‌ی بهادر در خانواده‌اشان شد و خواهر بی گناهش را به دام مرگ کشاند. چه راحت آن مردک وقیح به خواهر پاکش که آفتاب و مهتاب رویش را نمی‌دید افترا می‌بست و چقدر سخت است آدمی به غیرت تیرداد که چنین دستش برای شکستن گردنش بسته مانده.
مهفام نگاه خیره‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آتنا سرلک

آتنا سرلک

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
229
پسندها
1,098
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
تیرداد بدون اینکه‌ نگاهش کند زیر لب جوری که بشنود غر می‌زند و میان رگال‌ها دنبال لباسی می‌گردد تا توجه‌اش را جلب کند.
- صدبار گفتم بمن نگو سرگرد باز میگه انگار اینجا اداره‌اس و اونم نیروی تحت امرم!
لباس صورتی حریری را بیرون کشیده و به سمتش می‌گیرد.
- نظرت چیه؟
خجالت زده نگاهش را روی لباس که شاین بودنش جلوه‌ی خاصی به آن داده می‌چرخاند. پس از این کارا هم بلد است!
- ممنون جناب سرگرد گفتم که... .
سریع میان حرفش می‌پرد و با لحن جدی می‌گوید:
- لازم نیست اینجا انقدر سرگرد، سرگرد کنی. بعدم چرا انقد تعارف می‌کنی؟ باید بابت زحماتت ازت قدردانی کنم! اصلا نمی‌خوای یک هدیه از من به عنوان یادگاری داشته باشی؟
با این حرف تیرداد غم عالم در دلش لانه می‌کند، پس تمام سهم‌ش از او تنها یک یادگاری خواهد بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آتنا سرلک

آتنا سرلک

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
229
پسندها
1,098
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
پدرش خیره به قاب عکس تینا روی پاتختی کنار تخت، است. قبل از او صدای تیرداد بلند می‌شود‌.
- نگفته بودید قرار بیاید اینجا؟ فکر می‌کردم جلسه‌ی امروز دادگاه رو شرکت می‌کنید!
سرهنگ بی‌توجه به تیکه‌ی آخر کلامش، کلافه دستی به موهای جوگندمی‌اش می‌کشد .
- نمی‌دونستم برای اومدن به خونه‌ی پسرم و دیدن نوه‌ام باید وقت قبلی بگیرم! بسه هرچی این مدت ازت دور موندم و کاری ب کارات نداشتم، مثل اینکه از الان به بعد باید مداخله کنم!
کلافه دستی به گوشه‌ی لبش می‌کشد.
- مداخله؟ من مشکلی ندارم که نیاز باشه... .
حرفش را قطع می‌کند.
- مهفام سعادتی توی خونه‌ی تو چی می‌خواد؟
برگشته و دست به سینه شماتت بار نگاهش می‌کند، نگاه‌هایش شبیه وقت‌هایی است که امتحان‌هایش را خراب می‌کرد و او چنین جدی به او می‌نگریست و تیرداد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آتنا سرلک

آتنا سرلک

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
229
پسندها
1,098
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
***
مهفام
سر نفس که روی پایش است را به ارامی‌ نوازش می‌کند و علی را که مشغول گوشی‌اش است، خطاب قرار می‌دهد.
- ببخشید اتفاقی افتاده که جناب سرهنگ اومدن خونه‌ی جناب سرگرد؟
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد بی‌خیال پاسخش را می‌دهد.
- نه مگه باید‌‌ اتفاقی بیفته؟
- آخه منظورم اینه که چرا داخل اداره با هم صحبت نمیکنن؟ مشکلی برای سرگرد پیش اومده؟
علی سرش را بالا آورده و به مهفام که با گیجی نگاهش می‌کند زل می‌زند.
- تو اداره راجب کار صحبت می‌کنن، الان دایی جان اومدن نفس رو ببینن.
ذهنش با گیجی کلمات را کنکاش می‌کند.
- سرهنگ دایی شماست؟
از این حالت مهفام خوشش آمده و لبخند بزرگی روی لبانش نقش می‌بندد. پس تیرداد چیزی راجب اینکه سرهنگ پدرش است به او‌نگفته، بدش نمی‌اید کمی سربه‌سرش بگذارد.
- آره، منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آتنا سرلک

آتنا سرلک

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
229
پسندها
1,098
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
- واقعا نمیتونستی یک خبر بهم بدی و بگی اینجاست؟
- ده بار به گوشیت زنگ زدم ولی خاموش بودی برادر من!
با کف دست محکم به پیشانی‌اش می‌کوبد.
- لعنت...بعد از دادگاه فراموش کردم روشنش کنم.
علی کلافه نگاهش می‌کند و کمی تن صدایش را پایین می‌آورد.
- خیلی بهت گیر داد؟
زیر چشمی نگاهی به مهفام می‌اندازد و با اشاره‌ی چشم به او می‌فهماند که فعلا سوالی نپرسد. علی هم جهت بحث را تغییر می‌دهد.
- اینا رو بیخیال، از دادگاه برام بگو...چی‌شد؟
تمام اتفاقات و حرفای تلخی که امروز شنیده همانند ناقوس مرگ در سرش به صدا در می‌آیند. مهفام دستش را گهواره‌وار دور نفس انداخته و او را بلند می‌کند و به سمت اتاق می‌رود. تیرداد با چشم مسیر رفتنش را دنبال می‌کند و بعد با چهر‌ه‌ای درهم به حرف می‌اید:
- بهادر اوزی‌تر از اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آتنا سرلک

آتنا سرلک

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
229
پسندها
1,098
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
***
مهفام
مشغول آماده کردن مواد ماکارانی‌ است و گهگاهی زیرچشمی تیرداد را که سخت مشغول مطالعه‌ی پرونده‌ای است می‌پاید.
ماکارانی‌ها را آبکش می‌‌‌کند و باز می‌خواهد نگاهی زیر چشمی نثارش کند که صدای‌ تیرداد از چند سانتی‌اش باعث می‌شود در جا بپرد.
زیر گاز را کم کرده و آرام به سمت تیرداد برمی‌گردد.
- چی‌شده چرا ترسیدی؟
دستپاچه از فاصله‌ی کم بین‌شان، ناخوداگاه قدمی عقب می‌رود. آب دهانش را به سختی می‌بلعد و با صدایی که سعی می‌کند نلرزد کلمات را ادا می‌کند.
- چیشده جناب سرگرد، چیزی لازم داشتید؟
تیرداد یک تای ابرویش را بالا فرستاده و دست به سینه می‌شود. برق چشمانش آنقدر زیاد شده که از صد فرسخی هم مشهود است.
- نه فقط پرسیدم چیزی می‌خوای بگی که اینجوری چند لحظه یک بار، وقت و ناوقت زل می‌زنی به من؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آتنا سرلک

آتنا سرلک

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
229
پسندها
1,098
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #157
تیرداد کلافه پوفی کشیده و برای فرار از التهاب درونی‌اش به تراس کوچک خانه پناه می‌برد.
درنگاه اول گلدون‌های رنگی خشکیده‌ی لبه‌ی تراس توجه‌اش را جلب می‌کند. خوب به خاطر دارد که تینا چقدر به این گلدان‌ها علاقه داشت و تیرداد بعد از مرگش آنها را به خانه‌ی خود آورده بود. با اینکه زمان زیادی از خشک شدنشان گذشته اما حاظر نیست آنها را تعویض و یا جابجا کند حس اینکه خواهرش آنها را با دست خودش کاشته و دست‌هایش خاکشان را لمس کرده نمی‌گذارد کوچکترین‌ تغییری در آنها ایجاد کند.
نگاه بی‌قرارش را به آسمان تاریک تهران که به زور چندتا ستاره میشه درآن دید می‌دوزد. فکر می‌کرد روزی که قاتل خواهرش را به دام بندازد می‌تواند اندکی نفس راحت بکشد اما حال این قلبی که برایش بازی در می‌آورد بدجور کلافه‌اش کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آتنا سرلک

آتنا سرلک

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
229
پسندها
1,098
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #158
***
قدم‌های محکم و استوارش را به سمت اتاق سردار برمی‌دارد. با وجود درد مرهم نیافته‌ی سینه‌اش، ذره‌ای از قامت استوارش خمیده نشده، مثل همیشه است، محکم.
سرش را برای کسانی که در اداره برایش احترام نظامی می‌گذارند تکان می‌دهد، در نظرش چیزی در نگاه‌های نگران آنها لنگ می‌زند و همین دلشوره‌ای که از اول صبح و بعد از تماس سردار به آن دچار شده است را تشدید می‌کند.
- سلام قربان...سردار فرمودند به محض اینکه تشریف آوردید برید اتاقشون.
اینکه سردار خواسته باشدش عجیب نیست اما این رفتار ستوان، منشی رنگ پریده سردار که مدام سعی دارد نگاه از مافوقش بدزد، زیادی برایش عجیب می‌زند. یک تای ابرویش را بالا فرستاده و بی هیچ حرفی به سمت اتاق سردار پا کج می‌کند. در طی مسیر بازهم آن نگاه‌‌های نگران حالش را مکدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آتنا سرلک

آتنا سرلک

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
229
پسندها
1,098
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #159
****
-خوش آمدی مادر...اینجا همه جوره راحت باش اصلا احساس معذب بودن نکن، مهمان آقا تیرداد روی چشم ما جا داره.
در جوابش لبخند دستپاچه‌ای می‌زند، که مرجان خانم جلوتر امده و در چهره‌اش دقیق می‌شود.
- ماشالله صورتت مثل قرص ماه، چه چشم‌های خوش رنگی داری.
مهفام از تعریف‌هایش خجل شده و با گونه‌هایی سرخ سر به زیر می‌اندازد. مرجان خانم دست تپلش را پشت کمر مهفام قرار داده و به داخل راهنمایی‌اش می‌کند.
- بیا تو هیچکس نیست...غریبی نکن.
نگاهش را دور تا دور خانه‌ی پدری نسبتا بزرگ تیرداد می‌چرخاند. در بدو ورودشان نفس با خوشحالی از پله‌های مارپیچ که نشیمن را به اتاق خواب‌ها وصل می‌کند بالا می‌رود و از نظرش ناپدید می‌شود.
ساک کوچک حاوی لباس‌هایش که این روزها تنها دارایی‌اش است را کنار در رها می‌کند. روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آتنا سرلک

آتنا سرلک

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
229
پسندها
1,098
امتیازها
6,613
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #160
**
تیرداد
شماره‌ی سر در اتاق را می‌خواند و با آرامی دستگیره‌ی در را پایین می‌کشد. ستوان حاظر در اتاق برایش احترام نظامی می‌گذارد که با سر اشاره می‌زند از اتاق خارج شود. نزدیک تخت علی می‌شود و کیسه‌های حاوی کمپوت و آبمیوه را روی میز کنارش قرار می‌دهد.
سرش باندپیچی شده و خراش نسبتا بلندی روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کند.
عضلات صورتش منقبض می‌شوند و اخم‌هایش در هم می‌روند. علی خیلی کوچک بود که پدر و مادرش در یک ماموریت شهید شدند و از همان زمان او به خانه‌ی انها امده بود و حکم برادرش را داشت.نگاهش را به قطره‌های سرم که ارام آرام فرو می‌ریزند می‌دوزد. خدا می‌داند در دلش چه بلوایی به پا است اما با وجود کارهای زیادی که بر سرش ریخته‌اند تاب نیاورده تا به دیدن یار غارش نیاید. حسی همچون خوره به جانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آتنا سرلک

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا