• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ساعت شش و شصت | مائین کاربر انجمن یک رمان

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,718
پسندها
4,372
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
ساعت شش و شصت
نام نویسنده:
مائین
ژانر رمان:
#تراژدی #جنایی #عاشقانه
کد رمان: 5522
ناظر: GHOGHA.YAGHI GHOGHA.YAGHI


خلاصه:
پیش از تولد او، همه‌چیز در امان بود. آدم‌ها نمی‌ترسیدند. به‌خاطر آن ترس و وحشت همگانی گوش‌به‌زنگ نبودند. دل در خانواده‌ها آرام بود، ضرورت نداشت خود را پنهان کنند. عشق پابرجا می‌ماند، زوج‌ها خوش‌بخت بودند. هیچ شخصی از شرایط نامعلوم فردا نمی‌هراسید؛ اما پس از انتشار اولین خبر، پس از آن اتفاق، پس از ایجاد اولین هرج‌ومرج، شهر به‌هم ریخت. دل‌ها بدبین و چرکین گشت و خیابان‌ها خلوت شد. هرج‌ومرجی تنظیم‌شده و مکرر، در سالگرد هر زادروز، در ششمین ماه هر سال، او باز متولد می‌شد؛ در هریک از آن ساعات شش و شصت دقیقه.



سخن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,662
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
20
سطح
12
 
  • #2
4448207_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,718
پسندها
4,372
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
ساعت مرگ، راس ندارد. قانون آن بی‌قاعده است. عقربه‌هایش به آدم‌هایی می‌ماند که برای نرسیدن، در محفظه‌ای بسته، حلقه‌وار و بی‌پایان می‌چرخند. دیوانگی لابه‌لای لحظات می‌پیچد و هر شصت‌دقیقه یک‌بار مرگ را می‌طلبد. مرگ تیک‌تاک می‌کند و خود را به تعویق می‌اندازد. کسی چه می‌داند که دیوانگی و جنون هیچ‌گاه در لابه‌لای اعداد تکرارشونده‌ی زمان پنهان نشده‌اند؟ کسی چه می‌داند که جهت عقربه‌های ساعت، روبه آینده می‌گذرد، یا روبه گذشته؟
آیا کسی دیده است که ثانیه‌شمار فقط برای مرتبه‌ای موفق شود دقیقه‌ی شصت را شکار کند؟
 

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,718
پسندها
4,372
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
فصل نخست: «داستان لیلا»

اخبار نیمه‌شب، تصویری از چهره‌ی تار او را نشان می‌‌داد. پدری که سحرگاه، فرزند خود را نیمه‌جان با دست‌های خویش دفن کرد.
هامون پلک‌هایش را به‌هم زد تا شاید بهتر تصاویر مقابل را ببیند. دروغ بود.
نمی‌توانست حقیقی باشد. چشم‌های درشت و موربش خشک شده بودند. احتمالاً خطای دید بود. نور سفیدرنگ و آزاردهنده‌ی تلویزیون در تاریکی محض هال دیدش را تارتر می‌کرد. ناگزیر پلک‌های خود را نیمه‌باز کرد و کمی روی مبل به جلو خم شد تا بهتر وقایع را، خودش را، کودک را، آن جسم کوچک نیمه‌جان را روی دست‌هایش ببیند.
- سهند؟ بابایی؟
زمزمه‌ای لرزان آمد. در قالب پرسش ناامیدانه‌ای که انوار ضعیفی از امید در دل آن نهفته بود. زمزمه‌ای درست پس از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,718
پسندها
4,372
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
دو مرد، با شانه‌هایی افتاده، هق‌هق‌هایی که جان را آتش می‌زد، اشک‌هایی داغ که بالاخره بر خشکی چشم‌های‌شان پیروز شده بود، با غلتیدن گاه و بی‌گاه، صورت هردو را، یکی در تصویر و دیگری در واقعیت می‌خورد و پیوسته می‌سوزاند. برای باری دیگر تک‌تک جوارح وجودش در هم پیچیده بود. انگار که با هر ضربان قلب، با گذر هر ثانیه، با هر تیک‌تاک ساعت، خنجری بر سینه‌اش فرو می‌شد و باز انگشت‌هایی نامرئی آن را با خشونت از قلبش بیرون می‌کشید تا بی‌قدرت و دردناک بتپد. یکی از دست‌های عرق‌کرده و یخ‌زده‌اش را تکیه‌گاه پیشانی‌اش کرد و پلک‌هایش را روی دیگری فشرد.
- بابا؟
سکوت ناگهانی، توقف آنی زمان، بازگشت به حالت معمول و تپش منظم قلبش که انگار نه انگار تا ثانیه‌هایی پیش زخم می‌خورد و مانند شب‌های گذشته داغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,718
پسندها
4,372
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
***
هامون دور خود می‌چرخید. چراغ‌های سرخ، سبز، زرد و آبی‌رنگ، گرداگردش می‌رقصیدند. انگار که او را بالا برده بودند و او نیز مجبور بود به خواست‌شان بگردد. سرش گیج می‌رفت؛ اما بلندبلند آواز می‌خواند تا هم‌چنان هوشیار باشد و روی پا بماند. همین که صدای خنده‌ی آن فرشته را میان کلمات بریده‌بریده‌ی خود می‌شنید کفایت می‌کرد. نیمه‌شب بود. هنوز لباس رسمی به تن داشت. گره کراواتش شل شده و پایین آمده بود. آن‌قدر چرخیده بود که جز اجسام رنگی و درهم پیچیده‌ی بالای سرش، جزء دیگری را از اتفاقات اطراف خود نمی‌دید.
- خوش‌بخت‌ترین مرد دنیا کیه؟ اونی که امشب روی ماه رو بوسیده کیه؟
دست‌هایش را چندبار به‌هم کوبید و بعد آن‌ها را در طرفین خود باز کرد. می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,718
پسندها
4,372
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
- بابا بذار دو دقیقه حال کنیم قشنگم. اگه هم پاستوریزه‌ای گورتو گم کن تا بشه بدون دردسر صفا کرد. اون جریانی که ازش حرف می‌زنی مال یک‌سال پیش بوده. بابا کدوم جنایت؟ دیوونه‌ای ها. این‌قدر دیوونه نباش. خانمت داره مرتب بهت زنگ می‌زنه عزیزم. دیگه نگرانی‌ت چیه؟ همین که فراموشت نکرده و بره چهارتا خوش بر و روتر از این قیافه‌ی داغونت پیدا کنه باید کلاه نداشته‌تو بندازی بالا. بیش‌تر از این می‌خوای گلم؟
هامون سرش را از روی دست‌های زخمت، زبر و آفتاب‌سوخته‌ی خود برداشت. حالش از لحن حرف‌زدن رهام به‌هم می‌خورد؛ اما حتی اگر می‌خواست هم نمی‌توانست مخالفت کند. رهام تک‌فرزند صاحب‌خانه‌ی او بود. همان
خانه‌‌ی محقری که به‌خاطرش به این پسر لاابالی حق و سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,718
پسندها
4,372
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
در فاصله‌ی سه قدمی هامون، پشت میز کار چوبی، کهنه و مربع‌شکلی نشسته بود. همان میزی که هامون شبانه‌روز، ساعت‌ها پشت آن می‌نشست و کاغذ خط‌خطی می‌کرد. رهام دست‌های استخوانی و کشیده‌اش را روی میز گذاشت. این‌بار زمانی که به حرف آمد، صدای نسبتاً نازک و کش‌دارش که تلاش می‌کرد کش‌وقوس داشته باشد، در آن خانه‌ای که بی‌شباهت به لانه‌ی موش نبود به گوش رسید:
- منو ببین عزیز دلم...مگه خانمت هر
سال یه سفر کاری نمی‌رفت؟ مگه این توی خانواده‌شون روال نیست؟ آهای قشنگ!
به اجبار سرش را بالا گرفت و به چشم‌های از حدقه درآمده‌ی رهام که تفاوتی با دو چشم مصنوعی نداشت خیره شد. نه، این معتاد دوپا بی‌خیالش نمی‌شد.
استخوان برجسته‌ی گونه‌هایش مانند همیشه بیرون زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,718
پسندها
4,372
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
دیگر سِر این روال شبانه‌روزی، خودکار و بی‌اراده را فهمیده بود. ساعت‌ها به آن صفحه‌ی سیاه خیره می‌ماند. حتی اگر هنگام طلوع به خود می‌آمد، یا غروب آفتاب را در حالی از گوشه‌ی چشم می‌دید که هم‌چنان توان نداشت دست از خیرگی به آن اخبار، یا خیرگی به آن تخیلات آشکار بردارد. بخش بزرگی از زندگی‌اش در توهم‌های گاه و بی‌گاه و بی‌موردی می‌گذشت که در واقعیت برایش حقیقتی نداشتند؛ اما انگار خود را موظف می‌دانست برای ساعات زیادی از روز و شب‌هایی که از سر میگذارند غرق‌شان شود. باید در آن‌ها فرو می‌رفت تا منجلاب ذهنش اندکی در صفحه‌ی سیاه و خاموش تلویزیون رنگ پس بدهد، بتواند آن‌ها را مستقیماً ببیند و برای نیمه‌ی دیگر روز ذهنش را آماده‌ی حجم دیگری از توهمات کند.
تنها کسی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAEIN

مدیر تالار نقد + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,718
پسندها
4,372
امتیازها
21,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
- همه‌چیز خوبه عمر من.
لیلا کمی مکث کرد. هامون و تن آهسته‌ی صدایش را به‌قدری می‌شناخت که ناراستی کلامش را حتی از پشت تلفن هم تشخیص داده بود. این‌بار که به حرف آمد صدایش کمی لرزش داشت. انگار که ضربات سرعت‌گرفته‌ی قلبش در تارهای صوتی و حنجره‌اش می‌تپید:
- دیگه اون کابوس‌ها رو ندیدی هامون؟ قرص‌هات رو خوردی؟ دکترت رو می‌بینی؟
- دکترمو دیروز دیدم. همه‌ی قرص‌ها رو هم خوردم خانمم. خیالت تخت.
اطمینان می‌داد. شمرده‌شمرده و آرام صحبت می‌کرد. نمی‌خواست سهند را بیدار کند و از طرفی سعی داشت با آرام سخن‌گفتن و ثبات کلام خود، دروغ نهفته در کلماتش را بپوشاند. دکتری در کار نبود. حتی نمی‌دانست آخرین‌بار آن قرص‌ها را کجا دیده است.
- مطمئن باشم؟
اطمینان او، از لرزش صدای لیلا کاسته بود؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا