- تاریخ ثبتنام
- 10/4/19
- ارسالیها
- 927
- پسندها
- 11,837
- امتیازها
- 29,073
- مدالها
- 15
سطح
19
- نویسنده موضوع
- #731
حال سفورا کنار پیرحاجی بود و او... .
لبخندکی بر لبانش نقش بست و چشمهایش را نورباران کرد. آخر هم دست دلش چو آب زلال رو شد و نتوانست جمعش کند. آن زمان که موقع ریختن رب انار در کاسه آریا، زبانش بهطور خودکار به کار افتاد و دست پیرحاجی را پس زد. در جمع چهار نفرهشان فقط او میدانست آریا به رب انار آلرژی دارد. وقتی زبان به کام گرفت، نگاه آریا روی بشقابش بود، با وجود این او چینهای گوشه چشم آریا را دید.
به مقصدش که رسید، لبخندش را خورد و تا کانکسش قدم تند کرد. درِ آن را که باز دید، ابرویی بالا انداخت. یادش نمیآمد کلید آنجا را به کسی داده باشد. چند گام مانده را سریع پر کرد و پرده را کنار زد، اما با صحنهای که مواجه شد، دستش پرده را رها کرد.
زن جوانی که روپوش...
لبخندکی بر لبانش نقش بست و چشمهایش را نورباران کرد. آخر هم دست دلش چو آب زلال رو شد و نتوانست جمعش کند. آن زمان که موقع ریختن رب انار در کاسه آریا، زبانش بهطور خودکار به کار افتاد و دست پیرحاجی را پس زد. در جمع چهار نفرهشان فقط او میدانست آریا به رب انار آلرژی دارد. وقتی زبان به کام گرفت، نگاه آریا روی بشقابش بود، با وجود این او چینهای گوشه چشم آریا را دید.
به مقصدش که رسید، لبخندش را خورد و تا کانکسش قدم تند کرد. درِ آن را که باز دید، ابرویی بالا انداخت. یادش نمیآمد کلید آنجا را به کسی داده باشد. چند گام مانده را سریع پر کرد و پرده را کنار زد، اما با صحنهای که مواجه شد، دستش پرده را رها کرد.
زن جوانی که روپوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر