متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دفتر درد و دل دفتر | دفتر درد و دل کاربر ف.سین

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 2,813
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,167
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به نام خالق حق»

دفتر سرگرمی کاربران.jpg

این دفتر متعلق به کاربر گرام ( F.Śin F.Śin ) است و هیچکس به جز ایشان اجازه‌ی ارسال زدن در این دفتر را ندارد.
کاربر عزیز، از اینکه محتوی دفترتان را با افراد انجمن به اشتراک می‌گذارید، کمال تشکر را داریم.




|مدیریت تالار سرگرمی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #2
7E47FFD8-961D-4C87-B2F9-D6492527F75C.jpeg
بچّه که بودم، فکر می‌کردم آدما وقتی می‌میرن و ترکت می‌کنن که نفس نکشن، که بدن‌شون سرد شه، که دیگه باز شدنِ چشم‌هاشون‌و نبینی، که دکتر تأیید کنه واسه همیشه رفتن، که بعدش یه مراسم عذاب‌آور باشه که همه سیاه پوشیدن و صورتشونو چنگ می‌زنن و تو فقط یه گوشه نشستی، تَک و تنها، و شاهدِ آدم‌هایی هستی که اولش انگار آتیش گرفتن و بعدش، حتی قرار نیست یادشون بیاد از سوختگی‌شون... .
تصورِ من این بود... .
و هر چند یه تصورِ ترسناک، پر از حس بد و غم
ولی
حداقل مرگ رو تو دنیای بچّگی، تنها عامل جدایی خودم و آدم‌های دیگه می‌دونستم؛)
تصورِ دردناک‌تر اون‌جاست که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #3
B8B19DB2-73F5-45B7-A467-7CFF95C59329.jpeg
چند روز پیش، از دوستام پرسیدم بنظرتون زندگی چه رنگیه؟
یکی گفت خاکستری، یکی گفت رنگی‌رنگی، یکی هم شاید مثل خیلی‌های ما بهش فکر نکرده بود... .
یکم گذشت، من سکوت کردم و حالا نوبت اون‌ها بود که بپرسن دنیای من چه رنگیه؟
دنیا از نظرِ من، آبیِ آسمونیه:))
اگه یه گوشه‌ی امنش‌‌و واسه خودت پیدا کنی،
قشنگه ها! بهت آرامش میده. بهت یادآوری می‌کنه هر زیبایی‌ای که پیدا کنی می‌تونه به وسعت آسمون آبی بزرگ باشه و پر از حسِ خوبت کنه... بازم به وسعت همون آسمونِ آبیِ پر آرامش؛)
ولی آسمون آبیِ هیچ دنیایی موندگار نیست...
وقتی می‌گم آبیِ آسمونی، یادم میاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #4
590C997F-1E03-4628-A39A-8CDA17B44F6D.jpeg
سه چهار روز پیش، هم‌اتاقیم می‌گفت تصادفاً یه پست توی اینستاگرام دیده که این سؤال‌و پرسیده:
«تا حالا دلت واسه لحظه‌ای که توش بودی، تنگ شده؟»
من بهش گفتم تا حالا بهش فکر نکردم... .
ولی الآن حس می‌کنم دارم تجربه‌ش می‌کنم؛)
می‌دونی؟
دلِ آدم ممکنه واسه‌ی گذشته، واسه آدم‌هایی که رفتن، لحظه‌های ثبت‌شده توی عکس‌ها، واسه بچّگی و دنیای ساده و بی‌شیله‌پیله‌ش، واسه اونایی که به دست آوردیم و به همون سادگی از دست دادیم، واسه مدرسه و دوران کنکور و خیلی از چیزای دیگه تنگ بشه... ولی همش تو زمانیه که دیگه برنمی‌گرده... .
داشتم فکر می‌کردم چقدر سخت‌تره که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #5
553BBCE3-658C-4B1E-84F1-E8715F8E3A2C.jpeg
نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت دوست نداشتم قبول کنم دنیا همیشه روی یک مدار نیست، در هم همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخه، آسمون همیشه یه رنگ نمی‌مونه... .
فکر می‌کنم همه همین‌طوری‌ان، با همین باور... .
وقتی آدم‌ها توی یک لحظه‌ی خیلی خوشحال‌کننده‌ گیر می‌افتن، گمون می‌کنن اون لحظه بهترین چیزی هست که تا ابد می‌تونن تجربه‌ش کنن. فکر می‌کنن حالِ خوب، هیچ‌وقت باهاشون غریبه نمی‌شه. انتظار دارن توی همون زمان و مکان و با همون حسِ خوبِ تکرارنشدنی بمونن.
وقتی هم توی غم دست و پا می‌زنن، فکر می‌کنن دنیا به تهش رسیده. فکر می‌کنن اشک‌ها هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. شب‌شون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #6
7A2A91B6-51E5-4B47-9690-994E00E658E3.jpeg
حتی وقتی توی شادترین لحظاتت هم هستی،
باز هم از اون لحظه، به‌طورِ کامل راضی نیستی... .
نمی‌دونم چطور بگم؛
انگار فکر می‌کنی حتماً باید یک چیزی باشه که آخرِ شب، وقتی خونه سوت و کور شد و لامپ‌ها خاموش، غصه‌شو بخوری، یه چیزی که دلتنگش شی، به چیزی که نیست یه عالمه فکر کنی، به چیزی که رفته لبخند تلخ بزنی، موزیک غمگین گوش بدی، دلت بخواد کاش یه جای دیگه، تو یه زمان دیگه که می‌تونه گذشته یا آینده باشه، بودی... .
شب،
زیادی داستان داره.
شب شنوای دردِ دل‌هایی بوده که هیچ زبونی تکرارشون نکرده که یه هم‌زبون بشنوه.
بنظرم شب،
غم دیده به خودش فقط. اگه غم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #7
75DEE02B-B309-4F54-958B-7BC3674F24D5.jpeg
امشب رفته بودیم بیرون، برای برگشت اسنپ زدیم و یه آقای مُسنِ خیلی ساکت، راننده بود.
پشتِ چراغ قرمز ایستاده بودیم،
من داشتم سعی می‌کردم هزینه رو واریز کنم و حواسم نبود به دور و بر.
صدای یه پسرِ جوون از ماشینِ کناری اومد که با تمسخر پرسید:
«آقا ببخشید، شما اسنپین؟»
صدای آروم راننده به گوشم رسید که فقط جواب داد «بله».
اون پسر باز با پررویی تمام گفت:
«می‌خواستم ببینم اسنپ بودن چه حسی داره؟»
سکوت شد همه‌جا. سکوت بود همه‌چی.
و من میل عجیبی داشتم بپرسم چه حسی داره این حجم از وقاحت؟ چه حسی داره که نداشتن شعور و شخصیتت رو به رخ بکشی؟ چه حسی داره به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #8
8CE7C8D9-B8FF-4D1D-A3F8-F4BACB763AD3.jpeg
وقتی به آسمون نگاه می‌کنم،
وقتی ماه رو می‌بینم،
وقتی ابرها هستن و چند قطره بارون می‌باره،
با دوست‌هام میرم بیرون،
یه چیزِ خیلی کوچیک واسه خودم می‌خرم،
هدیه میدم و هدیه می‌گیرم،
به یه دختر بچه لبخند می‌زنم و اون از خجالت، پشتِ میزشون قایم می‌شه...
وقتی به خودم نگاه می‌کنم که با منِ یک سال پیش، حتی منِ یک ماه قبل متفاوته...
حقیقتاً نمی‌تونم بگم همچیِ این زندگی بَده.
هیچ آدمی نیست که این جمله رو بتونه با اطمینان بگه، وقتی یه اتفاقِ کوچیک، به کوچیکیِ همین چیزایی که گفتم، باعثِ لبخندش شه:)
درسته همیشه بعدِ شادی‌ها، یه چیزایی تو ذهنم میاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #9
EF999541-8BE3-4A08-9C49-BB98B19E945B.jpeg
بهم گفت: تو کلِ زندگیم داشتم دنبال پیدا کردن هدف خلقتم می‌گشتم و تو هر دوره، به یه جواب رسیدم.
پرسیدم: الان فکر می‌کنی اون جوابه چیه؟
گفت: این‌که مراقب بقیه‌ی آدما باشم:))
از من پرسید، فکر می‌کنی چرا این‌جایی فاطمه؟
اولین باری بود که این جوابو به خودم می‌دادم؛ وقتی آروم گفتم: «که بشنوم»... .
گاهی اوقات، خودم اونقدر غمگینم که نتونم بقیه‌ی آدم‌ها رو درک کنم، اون‌قدر سیر از همه‌چیزم که نتونم جوابی بدم به حرف‌هاشون و نصیحت یا راهِ چاره بذارم پیش پاشون...
اما فکر کردم به این‌که همیشه سعی کردم «بشنوم.»
بشنوم چی گذشته به بقیه، چرا ناراحت یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #10
D85E7B6D-89A2-4D90-9EFC-CEE8D8916CEA.jpeg
یادمه وقتی دبستان بودم، یه هم‌کلاسی داشتم که زیادی برام عزیز بود. هِی مراقب بودم از هم جدا نیفتیم... هر چی که باعث می‌شد از هم دور شیم‌و دوست نداشتم.
یه‌روز، دبیرِ بدجنس‌مون بهم گفت برو پیشِ فلانی بشین؛)
یادمه خیلی ناراحت بودم، ولی هیچی نگفتم... نگفتم من می‌خوام بمونم، نگفتم دوست ندارم برم... .
رفتم ولی اون‌قدر عصبانی بودم که یه خودکار یا ماژیک یا هر چی دم دستم بود رو برداشتم و میز رو از وسط دو نصف کردم و یه همچین چیزی گفتم که از این خط اون‌طرف نیا.
به این خط‌کشی فکر کردم!
این‌که اون زمان خیلی راحت می‌تونستم بینِ خودم و هر آدمی که عامل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
عقب
بالا