متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دفتر درد و دل دفتر | دفتر درد و دل کاربر ف.سین

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 2,814
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #11
F0DBE020-58B4-4C20-A14E-4C9C6DAAED6E.jpeg
این روزا به حرف‌های آدم‌ها خیلی دقّت می‌کنم و می‌بینم چه‌قدر قشنگ حرف می‌زنن:)
داشتیم با دوستم دردِ دل می‌کردیم،
بینِ صحبت‌مون گفت: «چرا ما نمی‌تونیم مراقبِ دل‌مون باشیم؟»
سؤالِ خوبی بود... جوابی که همون موقع دلم داد، خوب‌تر. بهش گفتم:
«چون همیشه انتظار داریم یه نفرِ دیگه‌ای باشه که مراقبش باشه»
و همین درسته...
تو طولِ زندگی، وقتی یه نفر خواسته یا ناخواسته دلِ من‌و شکسته، همیشه سعی کردم یه نفرِ دیگه رو پیدا کنم، مامان باشه یا بابا، دوست، آشنا... هر کی که بتونم از این شکستگی بهش بگم و اون کمکم کنه شکستگی‌و برطرف کنم و مراقبت کنه از دلِ آسیب‌دیده‌م... .
هیچ‌وقت نگاه نکردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #12
27F8941D-3BC4-494B-8E97-C74EDD09CA81.jpeg
سختیِ دوری از کسایی که دوست‌شون داری رو هرگز متوجه نمی‌شی،
تا زمانی‌که احساس کنی تنهایی... .
تا زمانی‌که اون حس با اونا بودن رو نتونی با هیچ‌کسی تجربه کنی... .
تا وقتی‌که ببینی جنس هیچ حمایتی، مثل حمایت اون‌ها و حضورشون نیست... .
تا اون موقع که یه اتفاق کوچیک‌ِ بد برات بیفته و بعد به خودت بگی کسی نیست که به موقع، خیلی زود، خودش رو برسونه.
این‌طوریه که یه روزایی دلت نمی‌خواد کسی رو دوست داشته باشی،
دوست داری تنها باشی و به خودت این زمان رو بدی که با خودت از لحظه لذت ببری
ولی
بعد یه نشونه تو رو به این باور می‌رسونه که نباید دستِ آدم‌هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #13
C6245152-2037-4218-AC99-74E495E008BC.jpeg
دفترِ عزیز،
«امید» تنها دلیلیه که یک آدم، بتونه چشم‌هاش رو برای دیدنِ فردا، روی هم بذاره.
حالا فکر کن گاهی بینِ همه‌ی امیدواری‌هات،
یکی همه‌شون رو تو یک دقیقه خراب کنه... .
تو لبخند می‌زنی، بازم وقتی کسی بهت زنگ زد سعی می‌کنی قوی باشی، بازم اگه کسی گفت بنظر حالِت خوب نیست می‌گی نه اشتباه می‌کنه؛)
یهو ممکنه بینِ حال‌بدی‌هات، اون‌قدر خسته شی از تظاهر که اگه یه غریبه هم بهت گفت خوبی؟
آروم بگی «نه»... .
امید، بودنش باعثِ ادامه دادنه
نبودنش، یه جا غمِ عالم‌و میاره رو دلت
و از خودت می‌پرسی حالا باید چی‌کار کنم؟
چجوری بازم مسیر جدید بسازم و رد شم از این بحرانِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #14
4F7E73BC-6BF9-4A99-AB54-4C4AF77AE47A.jpeg
کاش یه چیزی به اسمِ «انتظار» وجود نداشت تو زندگی... .
دوستم می‌گه اگر انتظارِ چیزی رو مدام بکشی و بهش فکر کنی، کائنات متوجه می‌شه که تو اون‌و نداری و طبعاً این باعث می‌شه دیگه هم نداشته باشی‌ش! :)

گویا باید تو کلِ زندگی،
خودمون رو با امیدهای واهی و ادای انتظار نکشیدن، آروم کنیم... .

[بیستم خرداد ۴۰۲ | ۱:۱۰ بامداد]
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #15
9C116C4F-2E0F-447D-B076-45B3BB321611.jpeg
من اگه یه کافه داشتم،
اسمشو می‌ذاشتم ‌دلتنگی... .
کافه‌دلتنگیِ من، سیستمش این‌طوری می‌بود که
هر کی که زیادی دلش تنگِ یه «شخصِ خاص» می‌شد، یه نامه واسه‌ی اون فرد می‌نوشت:)
و بعد میومد و اسم و شماره‌ی اون فرد رو بهم می‌داد تا بهش زنگ بزنم و بگم شما یه نامه دارید... یه نامه از کسی که دلتنگ‌‌تونه و دلتنگش نیستید! شاید این آخرین حرف‌های اون شخص به شما باشه که دوست داره بشنوید... .
شاید اگه اون آدم‌ها، نامه‌های پر از حرف‌های نگفته‌ای رو می‌خوندن، شاید اگه می‌فهمیدن از عمق احساساتِ کسی که دلتنگشونه، شاید اگه این‌بار تصمیم می‌گرفتن «ببینن» و «بشنون»، همچی خیلی متفاوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #16
8A8EC80A-656E-4F76-AF7C-0423E52A21E6.jpeg
دفتر عزیز،
بعد یک زمانِ نسبتا‌ً طولانی، سلام:)
این‌جا خونه‌ی موقتِ من بوده که حالا چند روزی هست ازش خداحافظی کردم... .
و داشتم فکر می‌کردم،
چقدر توی همین مدتِ خیلی کم، از خیلی چیزها خداحافظی کردم.
خداحافظی گاهی اوقات می‌تونه خداحافظی با مقطع تحصیلی‌ت باشه، گاهی محل زندگی‌ت، گاهی دوستانت، گاهی رویاهای کودکانه‌ت، گاهی با خودِ قبلی‌ت که حس می‌کردی باید بزرگ‌تر شه، گاهی با یه خاطره که قبلاً خوشحالت می‌کرد و حالا ناراحت و هر چی!
خداحافظی، برای من مثلِ یه تغییره:)
و همون‌طور که نمی‌تونم تغییرات بزرگ رو بپذیرم و زمان لازم دارم تا عادت کنم، به خداحافظی هم عادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #17
دفترِ عزیز،
من امشب نه عکسِ آسمون رو دارم... نه هیچ جمله‌ای به ذهنم میاد که در وصفِ احوالاتم بگم... .
فقط فکر کن برای یه چیزی، خیلی دودل باشی و ندونی چی‌کار کنی؟ بعد یه لحظه، فقط یه لحظه تصمیم بگیری به احساست اعتماد کنی و کاری که باید رو انجام بدی!
و بعد... اتفاقی بیفته که حالتو دگرگون کنه:)) و به خودت بگی، خوشحالم یه بار به جای همه‌ی ترس‌هام و «نه» و «اما» و «اگر»ها، انجامش دادم... .
من انجامش دادم و حالم خوبه؛)

[بیستم تیرماه | ۲۳:۰۶ بود]
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #18
A706C58A-8387-4980-AD8D-E352F2522AF8.jpeg
جنسِ مؤنث، خیلی عجیب و غریبه! خیلی زیاد!
گاهی حتی خودش هم نمی‌تونه خودش رو درک کنه، پس این‌که دیگران هم نتونن درکش کنن، باید براش یه چیزِ عادی باشه؛ ولی نمی‌دونم چرا نیست! :)
توی یکی از کلاس‌های جامعه‌شناسی‌م بود فکر کنم،
یه جمله‌ی استاد رو هیج‌وقت یادم نمیره.
گفت:
از همون اول، جامعه، خانواده، هر کسی که دور و اطراف‌تونه
بهتون القا کرده که
جنسِ مؤنث ساخته شده برای مراقبت کردن!
اون‌جا، صرفاً یه جمله‌ی موندگار بود که درکش نمی‌کردم.
الان که نزدیک یک سال گذشته از اون روزها،
فهمیدم منظورشو... .
داشت می‌گفت به تو، یاد دادن به جای خودت،
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #19
39884733-9F4A-4DD2-85AD-AC507D409F0B.jpeg
خب شاید مشکل دقیقاً همین‌جاست که تو، تمامِ وقت و انرژی‌ت رو صرف می‌کنی تا به «چیزی که نباید» فکر نکنی، و دقیقاً برعکسش اتفاق می‌افته:)
حالا دیگه می‌دونم چرا!
چون من گیر افتادم تو این چرخه‌ی عجیب و غریبِ افکار!
هر شب، به خودم یادآوری می‌کنم به چیزی که نباید، فکر نکن!
و هر صبح، با چیزی که نباید، از خواب بیدار می‌شم و می‌گم حالا قراره از روزت حذفش کنی!
بعد در طول روز،
زمانِ ورزش،
قبل از ناهار شاید،
بین خنده‌های تو جمع،
موقعِ فیلم دیدن،
چیزی که حذفش کردی، حتی در حد چند ثانیه، ولی سر و کله‌ش پیدا می‌شه!
بعد آخرِ شب،
به این روزِ عالی(!) که نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #20
از عادت کردن به چیزایی ترسیدی که حس کنی شاید یه روز از دست‌شون بدی؟
یا تا به حال احساس کردی چیزی که الآن متعلق به توئه، شاید یه ساعت بعد، یه هفته بعد یا یک ماه بعد،
دیگه برای تو نباشه؟

می‌ترسی... .
شاید حتی خودت رو سرزنش کنی که چرا عادت کردی به یه شیء، به مرورِ یه خاطره، به انجامِ هر روزه‌ی یه کار، حضورِ یه آدم حتی!

می‌ترسی،
از این‌که شاید اون شیء خراب شه، گم شه، ازت بگیرنش...
می‌ترسی،
از این‌که کاری که هر روز انجام می‌دادی رو، به هر دلیلِ کوچیکی، نتونی انجام بدی!
می‌ترسی،
مرور اون خاطره، جای حال خوب، بهت حال بد بده و مجبور شی از عادتِ «مرور کردن» دست بکشی.
می‌ترسی،
آدمی که دیروز بوده و امروز هست،
فردا نباشه... .

آدما،
از این‌که چیزی که تو زمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
عقب
بالا