متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دفتر درد و دل دفتر | دفتر درد و دل کاربر ف.سین

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 2,814
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #21
من اگه می‌تونستم تو داستان شازده کوچولو باشم، یه گوشه می‌نشستم و درحالی‌که تلاشِ اون‌و برای برگشت پیشِ گُلش می‌دیدم، براش می‌نوشتم:

شازده‌کوچولوی عزیز،
ساده و بی‌مقدمه،
کاش من گُلِ تو بودم:)
کاش من برای تو، یگانه‌گُلِ جهان می‌شدم که قابلِ قیاس با هیچ گُلی نباشه؛ نه بخاطرِ زیباییش، بخاطرِ اون حسی که به تو داده و همین باعث شده که خاص شه!
دلم می‌خواست اگه اون گُل باشم که خار و یه‌سری ویژگیِ منفی داره که قطعاً هر کسی توی این دنیا هم اون‌ها رو داره،
تو این رو بدونی که این برای مراقبت از من کافی نیست! [شاید در ظاهر بگم می‌تونم مراقبِ خودم باشم اما تو دروغ بودنش رو تشخیص بده]
شازده‌کوچولوی مهربونِ من،
شاید هر گُلی، نیاز به باغبونی مثل تو داشته باشه که وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #22
از یک جایی به بعد،
شاید خیلی از دلایل وجود داشته باشن که تو رو عمیقاً ناراحت کنن؛ ولی تو، انتخاب می‌کنی که
بی‌اهمیت باشی.
این واکنش، یه شبه و یه لحظه‌ای به دست نیومده، دفترِ عزیز.
گاهی اوقات، تو قبلاً با این شرایط روبه‌رو شدی، بخاطرش به هم ریختی، ناراحت بودی و غصّه خوردی، اشک ریختی حتی! بعد دیدی «ای بابا، اتفّاقِ خاصی نیفتاد که!»
ناراحت شدی اما هیچی تغییر نکرد... .
دفعه‌ی بعد،
یاد می‌گیری هر واکنشی داشته باشی، الا اذیت کردنِ خودت و دوباره غمگین شدن!
این از قوی‌بودنت نباشه شاید، ولی حتماً تو رو منطقی‌تر کرده.
بهت یاد داده منطق، تو این مواقع می‌گه که خودت رو بذاری توی اولویت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #23
نمی‌دونم از بی‌حوصلگیه یا چی، ولی دارم فکر می‌کنم اگه یه درصد، کفش اندازه‌ی آناستازیا می‌شد؛ بازم عشق می‌تونست سیندرلا و پرنس رو نجات بده؟!

[سی و یکم مرداد | ۱۹:۴۵]
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #24
اگه همین الان ازم بپرسن چی می‌خوای، شاید بهشون بگم:
یه کوله‌ی جمع و جور صرفاً برای ضروریات که اون‌قدر رها باشم که نگرانِ این‌که آیا همه‌ی لباس جدیدامو‌ گذاشتم یا نه، نباشم.
چندتا دونه بایکیت برای وقتایی که دلم می‌خواد یه چیزِ شیرین بخورم.
یه کتابِ کم‌حجم، برای شبایی که خوابم نمی‌بره تا بتونم چند صفحه بخونم.
یه دفترِ سی‌چهل برگ که یادداشت کنم همه‌ی تجربه‌هام رو.
یه گوشی که هیچ شبکه‌ی اجتماعی‌ای نداشته باشه، به نت وصل نشه، سیم‌کارتم نخوره؛ فقط بشه باهاش عکس گرفت و یه وقتایی، کتابِ صوتی یا موزیک بی‌کلام باهاش گوش داد؛ برای اون وقتایی که ذهنت آشفته‌س و نمی‌دونی چی‌کار کنی.
دلم می‌خواست می‌تونستم برم و شفقِ قطبی رو ببینم.
توی اون اتاق‌های شیشه‌ای از خواب بیدار شم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #25
این‌طوریه که گاهی قدرتِ درک خودت‌و نداری!
یه ساعاتی از روز،
می‌شی پُرانگیزه‌ترین دخترِ دنیا، دلت می‌خواد بازم ادامه بدی و تجربه‌های متفاوت داشته باشی، دفترت‌و برمی‌داری و می‌نویسی می‌خوای چی‌کار کنی، فیلم می‌بینی، می‌خندی و خونه رو امن‌ترین جای ممکن می‌بینی... .
بعد دقیقاً توی همون روز،
بی‌دلیل گاهی حتی،
اون دختر، تبدیل می‌شه به آدمِ خسته‌ای که دوست داره خواب به آغوشش بکشه، کلی کارِ نَکرده و تیک‌نزده داره، نه حوصله‌ی فیلم داره و نه صحبت و بودن توی جمع. دلش می‌خواد خونه نبود و یه جایی، مهم نیست کجا، تنهایی راه بره و باد بین موهاش‌ بچرخه.
یعنی همه‌ی درون‌گراها این‌طوری‌ان؟

[پنجم شهریور | ۲۳:۴۴]
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #26
بینِ گروه‌ها می‌گشتم که رسیدم به یه پیام که گفته بود با چندتا کلمه‌ی بی‌ربط “خر، کباب، قلم، مرام” داستان بنویسید.
نمی‌دونم چی شد که تصمیم گرفتم بنویسم؛ دلم می‌خواست هم حالِ خوب داشته باشه و هم غم، مثلِ این روزهای من. ثبتش می‌کنم این‌جا:)


قبل‌ترها،
وقتی هنوز روستا سبز بود و دلِ آدم‌ها سبزتر،
تابستان‌هایم خلاصه می‌شد در یک دفتر و قلم.
بابا بزرگ، گوسفندان را برای چِرا می‌بُرد و اجازه می‌داد من یک گوشه‌ی باغ، آرام و ساکت بنشینم.
بعد به صداها گوش بدهم،
صدای عرعرِ خرِ پیر شده‌‌اش که نمی‌خواست باور کند به این زودی‌ها می‌میرَد، چرا که دایره‌لغات پدر بزرگ، با “مرگ” غریبه بود.
صدای آب،
صدای وزش باد لابه‌لای درختان و برگ‌هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #27
قبلاً وقتی دلم می‌گرفت، دنبال یه چیزی بودم که بهتر کنم شرایط رو... .
خب الآنم گاهی این‌طورم، جست و جو برای حالِ خوب؛ ولی با این تفاوت که بعد از یه مدت کوتاه، فقط می‌شینم تماشا می‌کنم که کِی باز برمی‌گردم به شرایط عادی!
نمی‌دونم دستاورد خوبیه یا بد... .

[نوزده شهریور ۴۰۲ | ۰۰:۱۵]
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #28
دل شکستن، قاعده‌ی عجیب و خیلی پیچیده‌ای نداره؛ هر لحظه ممکنه دلِ یه نفر رو بشکنی و حتی دلت رو بشکنن:)
خیلی ساده اتفاق می‌افته و سخت از یاد میره!
حتی گاهی کسی که این‌کار رو انجام داده، متوجه نمی‌شه چطور همچین چیزی پیش اومده! ولی من بهت می‌گم رفیقِ من:
اون‌جا که حرفی رو روی حسابِ شوخی می‌زنی، شاید دل بشکنی؛ حتی اگه بعدش بگی “شوخی کردم”.
اون‌جا که چشم‌هات رو می‌بَندی و بی‌توجه به وضعیت فرد مقابلت، فقط حرفای خودت‌و می‌زنی، داری دلش‌و می‌شکنی.
گاهی با ترجیح و اولویت قرار دادنِ یه‌سری چیزا بر طرف مقابل، احتمال داره دلش شکسته شه.
یه جا، حتی با بی‌توجهی به اس‌ام‌اس یا تماس‌ها، ممکنه دل بشکنی.
خلاصه که بنظرم لازم نیست آدم خـ**یـانـ*ـت ببینه، دروغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #29
وقتی آدمی، به خوردنِ هر روز قهوه عادت می‌کنه،
وقتی به انجامِ کاری که نباید، عادت می‌کنه،
وقتی به وجودِ کسی که نباید، عادت می‌کنه،
وقتی به یادآوریِ چیزی که نباید، عادت می‌کنه؛

در واقع اون آدم، این رو هم می‌دونه که بالأخره یه روز باید دست بکشه از عادت‌هاش، هر چند سخت!
می‌دونی چرا؟
چون نگاه می‌کنه و تلخه... وقتی می‌بینه حسِ خوبی که انجامِ اون عادت بهش میده، کم‌تر از مقدار آزار و اذیتیه که جسماً یا روحاً داره متحمل می‌شه:))
ما هم که آدمای حساب‌گرِ داستان شازده کوچولوییم؛ «هزینه-فایده» رو در نظر می‌گیریم و در نهایت، وقتی فایده‌ی چیزی از هزینه‌ای که براش پرداخت می‌کنیم کم‌‌تر باشه، اون رو می‌ذاریم کنار.
این کنار گذاشتنِ عادت، گاهی «بی‌رحمی» تلقی می‌شه ولی فکر کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #30
FEE6487A-A23D-41E2-9701-EA61F43A2096.jpeg
وقتی برای خودم وقت می‌ذارم،
وقتی به خودم توجه می‌کنم،
وقتی «خودم» اولویتِ خودم می‌شم،
وقتی لیستِ کارهای روزم رو دونه‌دونه تیک می‌زنم،
همیشه یه حسِ عجیب هم در کنارِ اون حالِ خوب هست
و
نمی‌دونم چطور بهت بگم ازش، دفترِ رفیق!

انگار این‌ کارها،
طبق همه‌ی کلیشه‌ها،
بهم حالِ خوب میدن
ولی از درون، اون‌ها رو دوست ندارم
چون
من
عادت کردم... .
عادت به این‌که همیشه به هر چیزی توجه کنم، الا خودم!
هر چقدر هم بخوام انکارش کنم،
توجه به خود،
هیچ‌وقت بهم اون لذتی رو نداده که توجه کردن به دیگران بهم میده.

شاید واسه همینم هست که حالا با چک کردنِ پلی‌لیستم، فقط موزیک‌های غمگین رو انتخاب می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
عقب
بالا