نتایح جستجو

  1. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    چیزی نگفت. در سکوت به چشم‌هایم زل زده بود. آن شب قلبم به سیم آخر زد که مغزم را وادار کرد به زبانم دستور دهد هرچه در دلم دارم روی دایره بریزم و خود را خلاص کنم. - من دوستت دارم که به خاطرت حاضر شدم هویت خودم رو از دست بدم. وقتی عزیز توی چشم‌هامون نگاه کرد و با لبخند گفت چقدر افرا و البرز کنار هم...
  2. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    فصل چهارم اولین باری که مقابل چشم‌های سبز عسلی‌اش زل زدم و صادقانه از عشق چندین ساله‌ام گفتم میان دعوا بود. او داشت فریاد میزد و از خستگی‌هایش می‌گفت. از راضی نگه داشتن دیگران و ناراضی کردن من. اینکه مدام مرا به خاطر دیگران پس میزد و دیگران در رأس ذهنش بودند. آن شب داشتیم از خانه عزیز...
  3. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    مستوفی صدای کلافه‌اش در راهرو پیچید. - افسون. تو دیگه مریضی نیستی که جات اینجا باشه؛ دست از تقلا بردار. اولین باری بود که مستوفی صدای کلافه‌اش روی یکی از مریض‌ها بلند میشد. اصلا اولین باری بود که خودش دست مریضش را گرفته و از این تیمارستان بیرونش می‌کرد. شاید صلاح زندگی این دختر دل شکسته و عشق...
  4. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    - من تا از سمت شما خیالم راحت نشه هیچ پرونده‌ای رو نمیارم. البرز عصبی و خشمگین دستش را میان موهایش کشید و پلک‌هایش را بست. - نمی‌برمش خونه پدریش. فقط بذار الان ببرمش. صبرم لبریز شده. یا یه بلایی سر خودم میارم یا همه چیز رو به آتیش می‌کشم. مستوفی مکث کوتاهی کرد. آتش خشم درون البرز چنان حرارت داشت...
  5. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    البرز بی‌صبر صدایش را بلند کرد. - نمی‌دونم. اینقدر از من سوال نکن. خانواده میرسلیم لعنتی فکر می‌کردن افسون به دایی ناصر رفته. مادرش می‌ترسید مثل ناصر خودکشی کنه. برای همین به من بی‌پدر اصرار کرد بیارمش تیمارستان. - تو چرا راضی شدی؟ می‌دونی وقتی تنهاش گذاشتی بدتر شد! البرز با بغض فریاد زد. -...
  6. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    مستوفی نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را درون جیب روپوش سپیدش پنهان کرد. همانند همیشه خونسرد و آرام بود. اشاره‌ای به ته راهرو کرد. - بفرمائید اتاق من صحبت کنیم. مستوفی جلوتر راه افتاد. اما البرز بی‌طاقت و بی‌صبر بی‌آنکه قدمی بردارد با لحنی تلخ و طلبکار گفت: - افسون کجاست؟ می‌خوام ببرمش. مستوفی وسط...
  7. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    آنقدر گریه و زاری کرده بود که مجبور شده بودند دست‌هایش را ببندند. مستوفی به او گفت افسون باید تحت نظر باشد. قصد خودکشی داشته و باز هم اینکار را می‌کند پس بهتر است اینجا بماند. آن روز برایش روز محشر بود. تازه فهمیده بود با دختر بیچاره چه کرده. چطور یک زن چنین عشقی به او داشته که دیوانه شده. اصلاً...
  8. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    بی‌حوصله و خسته، با چشم‌هایی سرخ درب ماشین را بست و در حالی‌که موبایل به دست سوی درب ورودی می‌رفت گفت: - خانم رسولی من نمی‌تونم بیام. رسولی شوکه از چنین گفتمانی چی بلندی گفت و مکث بلند بالایی کرد. سپس با تعجب پرسید: - یعنی چی؟ شما تا به حال پروازتون رو کنسل نکردین! - خانم رسولی میشه قطع کنی؟ من...
  9. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    یک دفعه گر گرفت. کتش را در آورد و با خشم روی مبل کوبید. گره کرواتش را شل کرد و درش آورد. آن را گوشه‌ای پرت کرد. روی مبل نشست و سرش را میان دست‌هایش گرفت. فشار عصبی داشت نابودش می‌کرد. احساس می‌کرد از گوش‌هایش بخار بلند میشد. روی مبل نشست و سرش را روی پشتی مبل نهاد. چشم‌هایش را بست. صدای...
  10. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    صدای چی‌شد پس گفتن میرسلیم اکوی عجیبی در دل کوچه انداخت. - چرا دخترم از من وحشت داره؟ چرا گذاشتی یک سال و نیم توی اون خراب شده میون صدتا دیوونه بمونه که بدتر بشه. با افسون چیکار کردی البرز! صبر البرز تمام شد. سرش را بلند کرد و میان چشم‌های میرسلیم زل زد. - از من می‌پرسی چرا دخترت ازت می‌ترسه؟ از...
  11. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    سپس دست مامان را که پر از خشم بود گرفت و از جمع دور کرد. می‌دانستم او را هم مواخذه می‌کند که چرا در جمع توی گوش من زده. البرز چرخید و به من خیره شد. تحمل نزدیکی‌اش را نداشتم. با فکی لرزان و چشم‌هایی که با شهامت سعی داشتند اشک نریزند سرم را بلند و با دلخوری به او زل زدم. همه چیز به خاطر آن...
  12. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    در خاطرم نیست چند نفر این حرف به مزاجشان خوش آمد و خندیدند. اصلاً خاطرم نیست که من در آن لحظه چطور جلوی خودم را گرفتم تا وا نرم. تنها آن لحظه به ذهنم رسید کاری بکنم تا مامان باز از دستم عصبانی شود و تنبیه‌م کند تا بهانه‌ای برای اشک ریختن داشته باشم. یادم است برای عزیز میوه‌خوری خریده بود. آن را...
  13. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    خاله خاطره هیچ‌گاه از من خوشش نمی‌آمد. عوضش عاشق افرا بود. چون فرزندی نداشت افرا همیشه پیشش بود و یه جورایی به او وابستگی شدید داشت. او هم اخم کرد و عقب گرد کرد. - همیشه همینی. گوشت تلخ، نمی‌فهمم تو به کی رفتی آخه. غُر زد و بیرون رفت. درب اتاق که بسته شد به سرعت بغضم را فرو دادم و از روی تخت...
  14. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    اصلاً فرق من و افرا چه بود که البرز او را می‌دید اما من را نه! رویم را برگرداندم و با حرص گردنبند مرواریدی که بابا برای جفتمان خریده بود را از گردنم بیرون کشیدم. صدایش هنوز می‌آمد. داشت برایش شعر می‌خواند. شعری که تا به امروز چنان بیزارم از شنیدنش که حد و حساب ندارد. - همه انگشترن، تو نگینی...
  15. س.سرحدی

    در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

    *** دایی ناصر تازه از تیمارستان مرخص شده بود. هرگاه من او را در جمعی می‌دیدم حالش بد بود. همیشه گوشه‌ای نشسته و به دیوار مقابلش زل میزد. اگر در جمع بیست نفره‌ای هم بود محال بود کلمه‌ای از دهانش بیرون بیاید. اصلاً تا زمانی که مجبور نمی‌شد حرف نمی‌زد. عزیز خیلی به فکرش بود که برایش کاری بکند...
عقب
بالا