- تاریخ ثبتنام
- 12/8/19
- ارسالیها
- 1,896
- پسندها
- 26,385
- امتیازها
- 49,573
- مدالها
- 18
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #21
تصویرهای گذشته دوباره پیش چشمهایم جان گرفت. دو سیلی محکمی که باعث شد روی زمین بیافتم دوباره حسش کردم. درد صورتم، درد قلبم دوباره به جانم هجوم آورد. صدای فریاد بابا کل خانه را برداشت.
- خاک تو سرت...خاک تو سر من با چنین تربیتی. تو چه غلطی کردی افسون... چیکار کردی... آخه نفهم کی با زندگی خودش همچین کاری میکنه! کی با زندگی خواهر دو قلوش اینکار رو میکنه؟
از روی صندلی بلند شدم. بابا پیرتر شده بود. خیلی پیر. تمام موهایش سپید شده و دیگر نمیشد لقب پرفسور جو گندمی را به او داد. چشمهای تیرهاش فرسوده شده بود. دیگر خبری از آن عینک فرم باریکش نبود. شاید چشمهایش را لیزیک کرده بود که نیازی به عینک نداشت. دو قدم جلو آمد. هنوز هم چاق بود. شکمش هنوز از خودش جلوتر راه میرفت. ریش و...
- خاک تو سرت...خاک تو سر من با چنین تربیتی. تو چه غلطی کردی افسون... چیکار کردی... آخه نفهم کی با زندگی خودش همچین کاری میکنه! کی با زندگی خواهر دو قلوش اینکار رو میکنه؟
از روی صندلی بلند شدم. بابا پیرتر شده بود. خیلی پیر. تمام موهایش سپید شده و دیگر نمیشد لقب پرفسور جو گندمی را به او داد. چشمهای تیرهاش فرسوده شده بود. دیگر خبری از آن عینک فرم باریکش نبود. شاید چشمهایش را لیزیک کرده بود که نیازی به عینک نداشت. دو قدم جلو آمد. هنوز هم چاق بود. شکمش هنوز از خودش جلوتر راه میرفت. ریش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر