- تاریخ ثبتنام
- 12/8/19
- ارسالیها
- 1,896
- پسندها
- 26,385
- امتیازها
- 49,573
- مدالها
- 18
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #31
آنقدر گریه و زاری کرده بود که مجبور شده بودند دستهایش را ببندند. مستوفی به او گفت افسون باید تحت نظر باشد. قصد خودکشی داشته و باز هم اینکار را میکند پس بهتر است اینجا بماند. آن روز برایش روز محشر بود. تازه فهمیده بود با دختر بیچاره چه کرده. چطور یک زن چنین عشقی به او داشته که دیوانه شده. اصلاً مگر توان عاشقی چقدر است؟ هر چه بود که افسون تا بیانتها نشانش داده بود که چقدر عاشق است. چرا هیچگاه او را ندید! چرا هیچگاه افسونی در گذشتهاش جای نداشت. چرا همهاش افرا بود؟ خوب که فکر میکرد متوجه میشد افسون تنها در گذشته از خیلی وقت پیش رها شد و هیچکسی او را ندیده بود.
بغض میان گلویش چنبره انداخت. اصلاً همین حالا اگر با صدای بلند گریه میکرد بعید نبود. گور پدر غرور و آن جمله...
بغض میان گلویش چنبره انداخت. اصلاً همین حالا اگر با صدای بلند گریه میکرد بعید نبود. گور پدر غرور و آن جمله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر