• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
آنقدر گریه و زاری کرده بود که مجبور شده بودند دست‌هایش را ببندند. مستوفی به او گفت افسون باید تحت نظر باشد. قصد خودکشی داشته و باز هم اینکار را می‌کند پس بهتر است اینجا بماند. آن روز برایش روز محشر بود. تازه فهمیده بود با دختر بیچاره چه کرده. چطور یک زن چنین عشقی به او داشته که دیوانه شده. اصلاً مگر توان عاشقی چقدر است؟ هر چه بود که افسون تا بی‌انتها نشانش داده بود که چقدر عاشق است. چرا هیچ‌گاه او را ندید! چرا هیچگاه افسونی در گذشته‌اش جای نداشت. چرا همه‌اش افرا بود؟ خوب که فکر می‌کرد متوجه میشد افسون تنها در گذشته از خیلی وقت پیش رها شد و هیچکسی او را ندیده بود.
بغض میان گلویش چنبره انداخت. اصلاً همین حالا اگر با صدای بلند گریه می‌کرد بعید نبود. گور پدر غرور و آن جمله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
مستوفی نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را درون جیب روپوش سپیدش پنهان کرد. همانند همیشه خونسرد و آرام بود. اشاره‌ای به ته راهرو کرد.
- بفرمائید اتاق من صحبت کنیم.
مستوفی جلوتر راه افتاد. اما البرز بی‌طاقت و بی‌صبر بی‌آنکه قدمی بردارد با لحنی تلخ و طلبکار گفت:
- افسون کجاست؟ می‌خوام ببرمش.
مستوفی وسط راهرو ایستاد. لبخندی غمگین زد و سوی او چرخید.
- خوب موقعی اومدی. بفرمائید اتاق من لطفاً جناب شمس.
سوی اتاقش قدم برداشت و البرز به اجبار راه افتاد. درب اتاقش را باز کرد و منتظر ماند البرز داخل شود. سپس خودش داخل شد و در را بست. به البرز که وسط اتاق منتظر و بی‌صبر ایستاده بود نگاه کوتاهی انداخت و سوی میزش رفت و پشت آن نشست. در همان حال با دستش اشاره‌ای به مبل‌های قدیمی و چرمی رو به روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
البرز بی‌صبر صدایش را بلند کرد.
- نمی‌دونم. اینقدر از من سوال نکن. خانواده میرسلیم لعنتی فکر می‌کردن افسون به دایی ناصر رفته. مادرش می‌ترسید مثل ناصر خودکشی کنه. برای همین به من بی‌پدر اصرار کرد بیارمش تیمارستان.
- تو چرا راضی شدی؟ می‌دونی وقتی تنهاش گذاشتی بدتر شد!
البرز با بغض فریاد زد.
- ‌می‌دونم. منم همچنین توی عیش و نوش نبودم. برای منم زندگی گل و بلبل نبود. من فقط نمی‌خواستم اسمش از شناسنامه‌م پاک بشه. نمی‌خواستم طلاقش بدم. نمی‌خواستم هرچی پل برای برگشتن پیشش داشتم آوار بشه. مادرش پاشو گذاشته بود روی خِرخِرَم یا طلاقش بده یا ببر بستریش کن.
مستوفی پوف کلافه‌ای کشید. قدمی در اتاقش زد و دستش را به پیشانی‌اش گرفت. یک‌بار چشم‌هایش را بست و دوباره باز کرد. سپس قدمی برداشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
- من تا از سمت شما خیالم راحت نشه هیچ پرونده‌ای رو نمیارم.
البرز عصبی و خشمگین دستش را میان موهایش کشید و پلک‌هایش را بست.
- نمی‌برمش خونه پدریش. فقط بذار الان ببرمش. صبرم لبریز شده. یا یه بلایی سر خودم میارم یا همه چیز رو به آتیش می‌کشم.
مستوفی مکث کوتاهی کرد. آتش خشم درون البرز چنان حرارت داشت که لحظه‌ای قدمی به عقب برداشت. دست‌هایش را درون جیب روپوشش کرد.
- اگه ازت بترسه چی؟ واکنشش در مقابل پدرش خیلی بد بود. نمی‌تونم اجازه بدم بدتر بشه.
این‌بار البرز منفجر شد. نگاه دردنده‌اش را به او دوخت.
- من هنوز ‌شوهرشم و می‌خوام زنم رو همین الان ببرم. نه تو، نه هیچکسی، نمی‌تونه جلوم رو بگیره.
مستوفی کلافه اخم کرد. فریاد البرز به مزاجش خوش نیامد. عقب‌عقب رفت. سوی زونکن‌ها رفت و پرونده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
مستوفی صدای کلافه‌اش در راهرو پیچید.
- افسون. تو دیگه مریضی نیستی که جات اینجا باشه؛ دست از تقلا بردار.
اولین باری بود که مستوفی صدای کلافه‌اش روی یکی از مریض‌ها بلند میشد. اصلا اولین باری بود که خودش دست مریضش را گرفته و از این تیمارستان بیرونش می‌کرد. شاید صلاح زندگی این دختر دل شکسته و عشق زده بیرون از این در بود. شاید باید او را همراه البرز می‌فرستاد. در هر حال او همسر قانونی‌اش بود و اگر شایدی هم در کار نبود مجبور بود این کار را انجام بدهد.
با این حال از رو به رو شدنشان می‌ترسید. به‌همین خاطر به محض دیدن البرز به او اشاره داد که بیرون برود. نمی‌داند البرز منظور او را فهمید یا نه! اما پس از چند دقیقه البرز به سرعت از بیمار‌ستان بیرون رفت.
تندتند دوید و سوی ماشینش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
فصل چهارم
اولین باری که مقابل چشم‌های سبز عسلی‌اش زل زدم و صادقانه از عشق چندین ساله‌ام گفتم میان دعوا بود. او داشت فریاد میزد و از خستگی‌هایش می‌گفت. از راضی نگه داشتن دیگران و ناراضی کردن من. اینکه مدام مرا به خاطر دیگران پس میزد و دیگران در رأس ذهنش بودند. آن شب داشتیم از خانه عزیز برمی‌گشتیم. جاده ورامین به تهران ترسناک به نظر می‌آمد. روشنایی مهتاب کمی از تاریکی خوفناک کم کرده بود؛ اما همچنان ترسناک و مخوف شده بود. من به اسم افرا شب یلدا را در خانه عزیز گذرانده بودم. آن شب عزیز غصه افسونی که گم شده بود را می‌خورد و کنار سفره گریان و پریشان شده و جای خالی افسون را با صدای بلند به زبان آورده بود. هر دو بهم ریخته بودیم. احوالمان بد بود اما البرز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
چیزی نگفت. در سکوت به چشم‌هایم زل زده بود. آن شب قلبم به سیم آخر زد که مغزم را وادار کرد به زبانم دستور دهد هرچه در دلم دارم روی دایره بریزم و خود را خلاص کنم.
- من دوستت دارم که به خاطرت حاضر شدم هویت خودم رو از دست بدم. وقتی عزیز توی چشم‌هامون نگاه کرد و با لبخند گفت چقدر افرا و البرز کنار هم خوشبختن انگار قلبم رو آتیش زدن. تو نمی‌فهمی من چی می‌کشم! چون این احساس یک طرفه‌ست. می‌دونم. خودم خواستم...هیچ اعتراضی نیست. نه از تو اعتراض دارم و ناراحتم؛ نه از کسی دیگه. فقط حالم از خودم بده. همین و بس. همین یه گریه کردن برام مونده. حداقل بذار برای دل خودم گریه کنم.
به او پشت کردم و سوی خانه راه افتادم. در واقع سوی خانه افرا و البرز راه افتادم. داخل سالن تاریک شدم و با بغض و گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا