• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
تصویرهای گذشته دوباره پیش چشم‌هایم جان گرفت. دو سیلی محکمی که باعث شد روی زمین بی‌افتم دوباره حسش کردم. درد صورتم، درد قلبم دوباره به جانم هجوم آورد. صدای فریاد بابا کل خانه را برداشت.
- خاک تو سرت...خاک تو سر من با چنین تربیتی. تو چه غلطی کردی افسون... چیکار کردی... آخه نفهم کی با زندگی خودش همچین کاری می‌کنه! کی با زندگی خواهر دو قلوش اینکار رو می‌کنه؟
از روی صندلی بلند شدم. بابا پیرتر شده بود. خیلی پیر. تمام موهایش سپید شده و دیگر نمی‌شد لقب پرفسور جو گندمی را به او داد. چشم‌های تیره‌اش فرسوده شده بود. دیگر خبری از آن عینک فرم باریکش نبود. شاید چشم‌هایش را لیزیک کرده بود که نیازی به عینک نداشت. دو قدم جلو آمد. هنوز هم چاق بود. شکمش هنوز از خودش جلوتر راه می‌رفت. ریش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
ناخواسته قسم خوردنش را باور کردم. لای پلک‌هایم را آرام باز کردم. تصویر مستوفی با همان عینک طبی و نگاه گیرای روانشناسانه‌اش به صورتم برخورد کرد. پریشانی تمام چهره‌اش را در بر گرفته بود. نمی‌دانم چه در نگاهم دید که دستم را محکم فشرد و دست دیگرش را روی شانه سمت چپم نهاد.
- نفس عمیق بکش... بگم قرص‌هات رو بیارن.
تا خواست بلند شود دستش را گرفتم. در حالی‌که نیم‌خیز شده بود تا بلند شود دوباره سویم چرخید و متعجب نگاهم کرد. دست‌هایم هنوز می‌لرزید.
- من نمی‌خوام اینطوری بمونم...من...من می‌خوام بمیرم. نمی‌خوام اینطوری زندگی کنم. دارم درد می‌کشم.
مکث بلندی کرد. درون چشم‌های پر اشکم زل زد. سپس کنارم روی سرامیک سرد نشست. عینکش را با عصبانیت در آورد. اما با لحنی پر شده از آرامش بیان کرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
دایی ناصر تازه از تیمارستان مرخص شده بود. هرگاه من او را در جمعی می‌دیدم حالش بد بود. همیشه گوشه‌ای نشسته و به دیوار مقابلش زل میزد. اگر در جمع بیست نفره‌ای هم بود محال بود کلمه‌ای از دهانش بیرون بیاید. اصلاً تا زمانی که مجبور نمی‌شد حرف نمی‌زد. عزیز خیلی به فکرش بود که برایش کاری بکند. آن‌وقت‌ها درک نمی‎کردم چرا افسرده شده. اصلاً چرا آنقدر افسردگی‌اش حاد بود و مجبور بودند هر چند وقت یکبار او را به تیمارستان ببرند. بعد از حدود شش ماه از تیمارستان مرخص شده و دکتر گفته بود حالش رو به بهبود است؛ فقط برایش محیطی امن و صمیمی ترتیب دهید. عزیز همان موقع با دو قلوهایش یعنی مامان و خاله خاطره به دنبال دختری مناسب از اقوام و آشنایان گشت تا به عقد دایی ناصر دربیاورد و به قول خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
اصلاً فرق من و افرا چه بود که البرز او را می‌دید اما من را نه! رویم را برگرداندم و با حرص گردنبند مرواریدی که بابا برای جفتمان خریده بود را از گردنم بیرون کشیدم. صدایش هنوز می‌آمد. داشت برایش شعر می‌خواند. شعری که تا به امروز چنان بیزارم از شنیدنش که حد و حساب ندارد.
- همه انگشترن، تو نگینی.
نگین او افرا بود و من حتی انگشتری ساده هم نبودم. نمی‌دانم خاصیت این عشق لعنتی چیست که با دیدن چنین صحنه‌هایی باز از معشوق دست نمی‌کشی! چرا عشق باید آدم را این چنین خار کند! می‌دانی او برای تو نیست. می‌دانی او متعلق به دیگری‌ست. می‌دانی رأس ذهن او کسی دیگر جای دارد اما از دلت بیرون نمی‌رود. من آنها را با هم می‌دیدم. دست در دست هم بودند. شانه به شانه یکدیگر ایستاده و با دوست و آشنا و فامیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
خاله خاطره هیچ‌گاه از من خوشش نمی‌آمد. عوضش عاشق افرا بود. چون فرزندی نداشت افرا همیشه پیشش بود و یه جورایی به او وابستگی شدید داشت. او هم اخم کرد و عقب گرد کرد.
- همیشه همینی. گوشت تلخ، نمی‌فهمم تو به کی رفتی آخه.
غُر زد و بیرون رفت. درب اتاق که بسته شد به سرعت بغضم را فرو دادم و از روی تخت بلند شدم. اشکم را که روی گونه‌ام غلطیده بود با حرص پاک کردم و زیرلب زمزمه کردم.
- حق نداری گریه کنی ها! گریه کنی کشتمت افسون روانی.
جلوی آینه رفتم و به صورتی که هیچ فرقی با افرا نداشت زل زدم. چرا من فرقی با افرا نداشتم و البرز را نداشتم؟ چرا به جای افرا دوست و رفیق صمیمی من نبود! احساس خوبی نبود. اینکه شبیه به خواهرم بودم و فردی که نسبت به او عشق یک طرفه داشتم درست شیفته آدمی شبیه به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
در خاطرم نیست چند نفر این حرف به مزاجشان خوش آمد و خندیدند. اصلاً خاطرم نیست که من در آن لحظه چطور جلوی خودم را گرفتم تا وا نرم. تنها آن لحظه به ذهنم رسید کاری بکنم تا مامان باز از دستم عصبانی شود و تنبیه‌م کند تا بهانه‌ای برای اشک ریختن داشته باشم. یادم است برای عزیز میوه‌خوری خریده بود. آن را از کنار ماشین برداشتم تا به دست بابا بدهم. قبلش مامان تاکید داشت که بابا میوه‌خوری را در جای مناسبی بگذارد که نشکند زیرا سرامیک و گران قیمت بود. از قصد میوه‌خوری را برداشتم و قبل از اینکه بابا دست‌هایش را برای گرفتن دراز کند آن را مقابل پایم زمین انداختم. میوه‌خوری با صدای بدی زمین خورد و هزار تکه شد. صدای بلندش توجه همه را سوی ما جلب کرد. افرا داخل ماشین خاله نشسته و البرز در حال جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
سپس دست مامان را که پر از خشم بود گرفت و از جمع دور کرد. می‌دانستم او را هم مواخذه می‌کند که چرا در جمع توی گوش من زده. البرز چرخید و به من خیره شد. تحمل نزدیکی‌اش را نداشتم. با فکی لرزان و چشم‌هایی که با شهامت سعی داشتند اشک نریزند سرم را بلند و با دلخوری به او زل زدم. همه چیز به خاطر آن چشم‌های سبزعسلی لعنتی‌اش بود. هر بلایی که سرم می‌آمد به خاطر چشم‌هایت بود البرز. ثانیه‌ای نگاهش کردم؛ سپس با غم سوی خانه رفتم. در را که پشت سرم بستم میان تاریکی سالن بزرگ خانه اشک‌هایم مهمان گونه‌هایم شد.
تاریکی توی ذوق میزد. صدای لاستیک‌ها روی سنگ‌فرش حیاط قلبم را عمیقاً به درد آورد. انگار صدای لاستیک‌ها با زبان بی‌زبانی به من می‌گفت افسون کسی تو را دوست ندارد. معشوقه‌ات اصلا تو برایش مهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
صدای چی‌شد پس گفتن میرسلیم اکوی عجیبی در دل کوچه انداخت.
- چرا دخترم از من وحشت داره؟ چرا گذاشتی یک سال و نیم توی اون خراب شده میون صدتا دیوونه بمونه که بدتر بشه. با افسون چیکار کردی البرز!
صبر البرز تمام شد. سرش را بلند کرد و میان چشم‌های میرسلیم زل زد.
- از من می‌پرسی چرا دخترت ازت می‌ترسه؟ از من می‌پرسی چرا گذاشتم یک سال و نیم بمونه اونجا! عمو کجا بودی این یک سال و نیم؟ چرا فقط یک بار اومدی و زدی توی دهن من تا راضیم کنی برم امضا کنم و درش بیارم؟ چرا ده بار نیومدی بزنی دهنم هان؟ من همش منتظر بودم تو یقه منو بگیری و ببری تا دخترت رو از میون صدتا دیوونه بکشم بیرون. منتظر بودم تا هرطوری می‌تونی طلاقش رو بگیری ازم و حتی تو فکر بودم چطوری باید رو به روت بایستم وقتی برام حرمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
یک دفعه گر گرفت. کتش را در آورد و با خشم روی مبل کوبید. گره کرواتش را شل کرد و درش آورد. آن را گوشه‌ای پرت کرد. روی مبل نشست و سرش را میان دست‌هایش گرفت. فشار عصبی داشت نابودش می‌کرد. احساس می‌کرد از گوش‌هایش بخار بلند میشد. روی مبل نشست و سرش را روی پشتی مبل نهاد. چشم‌هایش را بست. صدای التماس‌های افسون دوباره در گوشش پیچید.
-‌ من رو تنها نذار... من دوستت داشتم که اون تصمیم رو گرفتم. من رو بیچاره نکن البرز.
به راستی بیچاره‌اش کرده بود. بیچاره‌اش کرده بود که از او یک روانی ساخته بود. البرز با زندگی افسون چه کرده بود! اصلا به خاطر چه کسانی زندگی آن دختر معصوم و بی پناه را خراب کرد. همه سر جای خودشان بودند. افرا با مرد دیگری ازدواج کرد و زندگی خوبی داشت. مادرش با مرد دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
بی‌حوصله و خسته، با چشم‌هایی سرخ درب ماشین را بست و در حالی‌که موبایل به دست سوی درب ورودی می‌رفت گفت:
- خانم رسولی من نمی‌تونم بیام.
رسولی شوکه از چنین گفتمانی چی بلندی گفت و مکث بلند بالایی کرد. سپس با تعجب پرسید:
- یعنی چی؟ شما تا به حال پروازتون رو کنسل نکردین!
- خانم رسولی میشه قطع کنی؟ من امروز اعصاب صحبت و توضیح ندارم. کنسلش کن.
رسولی کلافه و عصبی نالید.
- من نمی‌تونم اینکار رو بکنم. این همه مسافر رو چیکار... .
بی‌آنکه مهلت دهد رسولی بیچاره سخنش را به پایان برساند تلفن را قطع و سپس خاموش کرد. امروز دوست داشت در بی‌خبری از همه به سر ببرد. روز مهمی بود. حتی از دو سال پیش هم مهم‌تر بود. از همان روزی که دست‌های لرزان افسون را گرفت و درون این مرکز آورد. همان روزی که گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : س.سرحدی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا