متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

احساسی

  1. .fatemeh.m.asl

    گفتمان‌آزاد گفتمان آزاد دلنوشته غزل اشک | فاطمه محمدی اصل کاربر انجمن یک رمان

    دلنوشته‌های: بید بی‌مجنونی در من قدم میزند به قلم: فاطمه محمدی اصل مقدمه: عاق ارغوانا سر انجام دامان زمستان را می‌گیرد. حالا او کوله خجل به دوش خمیده دور می‌شود. این‌جا بهار می‌شود، آفتاب می‌تابد و گلی سرخ می‌روید. جنگلی سبز در بزم شاعرانه‌های زنی مبهم به تماشا می‌نشیند. تو بلبلی آوازه خوان...
  2. د

    کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های نغمه مونس | دومان کاربر انجمن یک رمان

    بسم حق نام مجموعه: نغمهِ مونس نویسنده: دومان تگ: محبوب ویراستار: AgustD مقدمه: کمی زیر زبان را مزه مزه کن... . اگر در کوچه‌های پرازدحام ذهنت بچرخی؛ می‌رسی بر کوچه‌ای خلوت، همان حفره‌ی «گذشته» نامی که تو را درونِ خود می‌کشد! پای در محدوده‌ی خاطرات قرار ده تا تو را وسط یادآوری بگذارد. میز می‌چیند...
  3. NARGES AMIRI

    دنباله دار ^حستو نسبت بهش با ایموجی بگو^

    خب سلاااااام به همگی من چنتا کلمه میگم شما حستو نسبت بهش با ایموجی نشون میدی^^ شروع! ۱-ادم پیله: ۲-آدم از خود راضی: ۳-آدم مهربون ۴-آدم غیرتی ۵-آدم درس خون ۶-آدم پولدار ۷-آدم خنگ ۸-روز تولدت ۹-پسرعمو بزرگت ۱۰-گوشی اپل ۱۱-ماشین لنکروز ۱۲-من ۱۳-آواتار من :108...
  4. Just sara=[

    متفرقه دیالوگ هایی زیبا از رمان های خارجی

    :458213-de54ccff0b326da1694d1169fe602c5c:من رمان های خارجی زیادی خوندم و می خونم برای همین تصمیم گرفتم قسمت هایی که به نظرم زیبا و احساسی و بامعنی بود رو توی این تاپیک برای شما کاربران و بازدیدکنندگان عزیز قرار بدم :458213-de54ccff0b326da1694d1169fe602c5c...
  5. bahareh.s

    روی سایت دلنوشته فصل عاشقی|bahareh.s کاربر یک رمان

    دلنوشته:فصل عاشقی نویسنده:bahareh.s ویراستار: Its_you مقدمه: بعضی اوقات فکر می‌کنم تنهام! فقط خودم و خودم، انگار کس دیگری نیست. ناامیدی تمام وجودم را بر در می‌گیرد؛ ولی... من می‌دانم این حس چیست! این حس یعنی: تو در راهی، با قدم‌هایی سنگین! تو داری می‌آیی، یعنی من این حس را دوباره می‌توانم تجربه کنم؟
  6. I

    همگانی سرای حکایت | یک رمان

    زنی از خانه بیرون امد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلو در دید . به انها گفت : من شما را نمیشناسم ولی فکر میکنم گرسنه باشید بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما دهم . انها پرسیدند : ایا شوهرتان خانه است ؟ زن گفت : نه او برای کاری به بیرون از خانه رفته است . انها گفتند : پس ما نمیتوانیم...
عقب
بالا