- ارسالیها
- 6,189
- پسندها
- 17,401
- امتیازها
- 78,373
- مدالها
- 7
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #1
داستان زمانی برای رسیدن- نوشته : نیره نورالهدی
آخرین پرواز..!اگر نرسیم باید نیم ساعتی منتظر بمونیم تا دوباره بیاد.کارتش رو گذاشت روی دستگاه.دستش رو گذاشت روی شونه خواهرش عبورش داد.بس که عجله داشت لبه کتش لای در واگن مترو گیر کرد که با کشیدنش دکمه اش کنده شد.با سرعت خودش رو به واگن خواهرش رسوند و نگاهش رو در میان جمعیت انبوهی که از واگن بیرون می آمدند دواند.هیچکس با بغلدستیش حرفی نمی زد.لبها روی هم قفل شده بود،همه سرهاشون رو پایین انداخته و از سرما توی یقه ی کاپشن هاشون خزونده بودند و راه خودشون رو می رفتند.این سکوت از اون جمعیت غیر منتظره بود!احمد با دیدن دختری که شالگردن کرم رنگی روی مقنعه اش پوشیده بود،خواهرش رو شناخت.با تکان...
آخرین پرواز..!اگر نرسیم باید نیم ساعتی منتظر بمونیم تا دوباره بیاد.کارتش رو گذاشت روی دستگاه.دستش رو گذاشت روی شونه خواهرش عبورش داد.بس که عجله داشت لبه کتش لای در واگن مترو گیر کرد که با کشیدنش دکمه اش کنده شد.با سرعت خودش رو به واگن خواهرش رسوند و نگاهش رو در میان جمعیت انبوهی که از واگن بیرون می آمدند دواند.هیچکس با بغلدستیش حرفی نمی زد.لبها روی هم قفل شده بود،همه سرهاشون رو پایین انداخته و از سرما توی یقه ی کاپشن هاشون خزونده بودند و راه خودشون رو می رفتند.این سکوت از اون جمعیت غیر منتظره بود!احمد با دیدن دختری که شالگردن کرم رنگی روی مقنعه اش پوشیده بود،خواهرش رو شناخت.با تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.