فال شب یلدا

متون و دلنوشته‌ها سنگ صبور

  • نویسنده موضوع Deniz78
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 3,679
  • کاربران تگ شده هیچ

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام تو
رفیق من سنگ صبورغم هام
به دیدنم بیاکه خیلی تنهام :458211-8e33e52a2f7bd5005505daf268120cac:
"دفتر شخصی دریا"​
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #2
از اول دبیرستان بود که زمزمه های پدر مبنی بر نرفتن به شهر دیگری برای تحصیل به گوشم خورده بود...
همیشه مغموم شدن خسته ام کرده بود...
اما دیگر حالی برای جرو بحث با کسی که مرا نمیفهمید نبود..
مادرم دلداری ام میداد و من هم لب میبستم...
خانه دانشجوی!...
از ارزوهای نوجوانانه ام داشتن خانه ای برای خودم بود... که روزهای دانشجویی ام را با خانه زیبایم بگذرانم.
دوستانی شاد و با معرفت که شب ها تا دیروقت فیلم های عاشقانه ببینیم و پابه پای نقش اول فیلم اشک بریزیم...
انروز ها چقدر علایقم از من دور بودند..
جوری که هیچ وقت قکرنمیکردم روزی بهشان برسم..
حال اما دانشجوی شهر دیگری هستم....
خانه کوچک زیبایم را دارم...
همخانه ای که هنوز همخانه است اما چه کسی میداند شاید اوهم روزی دوست شود برایمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
من عاشق مادرم هستم...
قبل ترها زمانی که دبیرستانی بودم مادرم سنگ صبورم بود...
یادم می اید که همیشه درکم میکرد...
دوستانم گاهی با حسرت از رابطه ای که من ومادرم داشتیم حرف میزدند...
یادم است اولین باری که درخیابان پسری پشت پا به پایم زد برای مادرم تعریف کردم... مادرم روی تردمیل بود و درحال پاک کردن عرق روی پیشانی اشن... من درحال جان کندن تا مثل همیشه برایش تعریف کنم...
ازاین مبل به ان مبل میپریدم... راه میرفتم و مینشستم... سرخ و سفید شدنی در کار نبود اما با خجالت که غریبه نبودم... ان هم اولین باری که پسری دلم را برده بود... ان هم با پشت پای رمانتیکش...
من و من کردنم کار خودش را کرد و اخر مادرم فهمید....
با لبخند سرش را تکان میداد و من ازموهای سیخ سیخی پسرک حرف میزدم
شاد بودم وقتی میدیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
امشب از چی بگم برات سنگ صبور؟
یه چیزیو امشب فهمیدم ...
فهمیدم چقدر بی حس شدم به ادمای اطرافم
سنگ صبور درسته دلبستگی و وابستگی بعضی اوقات خوب نیست... اما اینم خوب نیست اونقدر بی حس و بی تفاوت بشی که حتی یک رفیقم نباشه تو زندگیت کت حس کنی دلتنگشی...
امشب دلم بدجورگرفته...
وقتی دیدم با بیست و اندی سال اطرافم پره ادمه ولی تنهام...
خواستم به یکیشون بگم رفیق امشب از غم زیاد افکار پوچ کننده تمام لاک دستمو با دندون کندم.. اما کسی نبود... کسی نبود تا براش بگم چرا... چرا لاکامو کندم..
اظطراب چیو دارم...
به جاش رفتم تو گروه به ظاهر دوستای صمیمی و استیکرای قهقه فرستادم و هیچ کس نفهمید که غمگینم...
نتونستم بگم امشب نیاز دارم براتون اشک بریزم و شما دلداریم بدید...
خندیدم و خندیدم و خندیدم...
سنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
چقدر زود دوسال شد باورت میشه؟
دیگ درگیر روزمره هامم... درگیر رسیدگی به موهام.. جواب دادن پیام های واتساپ و تلگرام... استوری گذاشتن اینستا... درس و دانشگام... کلاسام... بدست اوردن شغلم... درگیر فوت صاحبخونه بی اخلاق... درگیر رژیم های لاغری... سرگرمی ها...اشنا شدن با افرادجدید... راستش این دفعه که به یادتون افتادم فک کنم از اخرین بارش چهار ماه گذشته باشه...
چه تلخه این عادت...
حتی فکرشم نمیکردم ی روز حتی یه دقیقه بهتون فکر نکنم چه برسه به چهارماه...
الان وقتی بهتون فکرمیکنم فقط یه حسرت کوچیک واس ازدست دادنتون گوشه دلم حس میکنم...
یهو پرت میشم به روزای دبیرستان و روزامون...
ماسه تایی که هیچ وقت جدا نمیشدیم...
تا شب کتابخونه موندنامون..
پچ پچ های سرکلاسمون...
دلبری کردن با لباس فرمای نکبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
سنگ صبور جان سلام دوباره!
پیش تو امدن و برایت صحبت کردن اسان است...
لازم نیست به خودم سخت بگیرم...
لازم نیست دنبال سوژه غیرعادی برای شروع صحبت هایم باشم...
میدانم که هردفعه برایت صحبت میکنم با چشمان درشت و معصومت نگاهم میکنی...
گاهی چشم هایت از لبخند چین می افتند
گاهی بغض کرده و اشک هایت سرازیر میشود
خلاصه مامن امن روزهایم... تو برای من به منزله همان رفیق شفیقی هستی که بیست سال است منتظرم تا پیدایش کنم... نیست که نیست...
این روزها دوراهی ها دوره ام کرده اند..
فکر به علایق هایم...
فکر به جوانی که به سان بادی میگذرد
فکر به استقلال مالی که همیشه ارزویش را داشته ام..
مینشینم و انقدر فکر میکنم تا سر درد بگیرم...
سپس شالی به دور سربسته و ژلوفنی نوش جان میکنم....
این روزها روزهای سختیست دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
روز چندم رژیم؟؟ دهم... یا شایدم یازدهم...
سخته بخوای از عشق زندگیت(غذا) بگذری
اما وقتی در جامعه ای زندگی کنی که همه چیز از چشم ها اغاز میشود...
نگاه ها در خیابان رویت بنشیند..
متلک هارا نشنیده بگیری...
تا حدی میتوانی دوام بیاوری....
بعد از ان از همه چیزت میزتی...
از شکلات هایت... دسر پان اسپانیایی ات...
ازلازانیاهای چربت...
اه که دلم میگیرد وقتی میبینم عقل ها در نگاه ادم ها است...
و نگاهشان.... وای که نگاهشان چه به روز یک ادم تپل نمی اورد❌
❌احتیاط":تپل ها هم حق زندگی دارند.... حق دارند لباس روشن بپوشند حتی اگر پر تر نشانشان بدهند...
حق دارند درخیابان چیپس و پفک دست بگیرند... حتی اگر متلک بارشان کنند...
ان ها حق دارند مانند هرادمی رفتار کنند.... حتی اگر تفاوتی با بقیه داشته باشند
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
دیشب خوابشو دیدم
رفیق بی معرفت سال های دبیرستان
دخترک باهوش قد بلند کلاس...
تو خوابم بودی با همون صورت مهتابی... با همون لبای خوشفرمو چشمای همیشه خندونت..
یادمه جلوت وایستاده بودم وگفتم... نمیخوای منو ببخشی؟ گفتی عاره...
گفتم عاره چی؟ عاره نمیبخشی؟
خندیدی... چشمات چین افتاد.. ازاون خنده های همیشگی تو کتابخونه... گفتی میبخشمت...
خندیدم... بغلت کردم... تو بغل هم اشک ریختیم... اشکمو دیدی اشکت دراومد... گفتم گریه نکن... بعدش من بودم و سفیدی سقف اتاق و بغض نامرد..
ثبتش کن سنگ صبورم... ثبتش کن تا روزی که واقعا ببخشه منو.. واقعا ببخشم اونو... یع روزی که با چشمای براق بیام اینجا و بدم بخونه دردامو... تااون موقع ثبتش کن برام رفیق

امروز چندمه؟ نمیدونم دقیق ولی اردیبهشته سال نود و نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
نوشتنم خشکیده رفیق
صبور بودن ماهیت توعه
چهارم تیر 99
اهنگ بیستوچند اکتاو میخونه
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
دفتر بزرگ مشکی رو برمیدارم و شروع به ورق زدن میکنم ...چه ارزویی داشتم موقع خریدنش؟ ارزوی دانشکده انسانی؟ یا پزشکی؟
صفحات حاشیه سبز...رمز ماست ایستاده زیست ان
اپران لک از سه ژن ساختاری ساخته شده است... نقش پذیری.. اسپوروفیت.... به یاد پچ پچ ها
ورق میزنم صفحات نارنجی... شیمی شاد
سینتیک... مول... گرم.. ثابت تعادل... قلبم به روزهای دبیرستان برمیگردد... تکه گوشت بینوا محکم میتپد... صفحات حاشیه ابی.... ریاضی دوست داشتنی... معادله زندگی.. مشتق مشکلات... به یاد تمام حاضرجوابی های سرکلاس. .صفحات حاشیه صورتی... فیزیک دوس نداشتنی... سرعت سیر صعود... نیروی سرنوشت... به یاد معلم فیزیک تخس.... اشکی نیست... متعجب میشوم.... قسمتی از دفتر را باز میکنم... نمیبینم حاشیه اش چه رنگیس... راستی امروز چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا