متون و دلنوشته‌ها سنگ صبور

  • نویسنده موضوع Deniz78
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 1,762
  • کاربران تگ شده هیچ

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
صبر و صبر و صبر و صبر...
روتین این روزهای من...
امید دارم اونی که بالا سرمه حواسش بهم هست...
امید دارم...
و به این امید زندم!
28مرداد 99
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
کمکم کن.. میدونم که میبینی..
30ام مرداد99
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دیروز اولین کتاب کنکورمو خریدم دوستم..
ترسیدم... برام دعا کن... دعا کن برای هدفم بجنگم
شش شهریور99
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
دخترعموم میگه توهم زدی... تو فقط جیغ میکشیدی... حرفی نمیزدی
ولی من تصویر صدای بلندم کامل تو ذهنم حک شده... نه یه بار نه دوبار... چندین بار...
من صدای فریاد های "یافاطمه زهرا" مو خیلی خوب یادمه...
چشمام سیاهی رفت و نفس برید و صدام قطع شد... ولی باز صدات کردم... تودلم صدات کردم... صدات کردم و صدام بلندشد...
کسی نشنید صدامو... ولی تو شنیدی... گرفتی دستمو... دست کشیدی به چشمام تا بتونم بازشون کنم... من ندیدمت... تو دیدی منو...
میدونم... مهم نیس اونا نشنیدن... مهم تو بودی که شنیدی... دست نیازمو پس نزدی...
یافاطمه زهرا... خیلی بامعرفتی... خیلی❤
اواخر شهریوره... دیروز یکی از بدترین روزا بود.افت قندی که نزدیک بود منجر به کما شه
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
باید با واقعیت کنار بیام رفیق...
باید قبول کنم الان وقت خواستن و داشتن یه سری چیزا نیست...
شدم مثل اون زنی که دلش بچه میخواد اما شوهرش نمیخواد...
تنهاست و غریب...
ترس داره... ازمسعولیتی که تاحالا نداشته...
ازمادر خوبی نبودن...
منم ترسیدم..
ترسیدم نتونم برای بچم سرپرست خوبی باشم...
یه دانشجوی انصرافی که داره برا کنکور میخونه... تایم زیادی برا تفریح نداره... نمیخوام در حق اون سگ ظلم بشه... من ک همیشه هرچی دوست داشتمو دیر بدست اوردم... اینم روش..
الفی قشنگم یه روزی بدستت میارم مطمعن باش❤
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
باز بی حرفم و رو سیاه از نگاه کردن ب چشمات...میبینم ک هرروز منتظرمی تا بیام و برات حرف بزنم..متاسفم
متاسفم ک این روزا حوصله خودمم ندارم
وسطای مهره ۹۹
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
دوست جانم سلام
میدانم میدانم شرمندگی را چگونه مینویسند؟
میگویند ببخشید که نبودم؟
ببخشید که چندوقت است محرم ندانسته ام شمارا؟
ببخشید که تنهایی را تحمل کرده ای؟
اینگونه شسته رفته حرف زدن کار من نیست دوست جانکم
عرض به خدمتتان برسانم چند وقتیست زبانم انگاری لال شده است... انگاری کسی جلوی دهانم را میگیرد رفیق جان.. مغزم فلج شده بود که به لطف خدا کمی بهترم... اگر نبودم فکر نکن بی معرفت بوده ام.. جانی نبود تا برایت بنویسم... انقدر دردمند بودم که دیگر نمیتوانستم از درد هایم بگویم
وگرنه که چه کسی دوست تر از شما جان دلم؟
من که تا توانسته ام پیشت گلایه کرده ام...
روزها شانه به شانه ات اشک ریختیم و شب ها سرم را روی پاهایت گذاشتم و فرفرک هایم را نوازش کردی تا بغضم را بشکنم برایت...
ما که این حرف هارا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
دوست جان من تابحال در زندگی حس نکرده ام که عمو دارم برخلاف چهار عموی تنی که نسبت خونی داریم... هستند اما انگار نیستند... صدایشان میزنم عمو اما غریبه ای بیش نیستند
دراین میان پدرم رفیق قدیمی دارد
حاج فلانی نام دارد
ازان حاجی های بامرام... من هرچقدر کمبود عمو را حس کرده ام با حاج فلانی تلافی کرده ام...
وقتی به خانه امان میایند شاد هستیم...
وقتی به زبان محلی اشان میگوید:دریا خانوم محله چه خبر؟؟
دلم شاد میشود و از ته دل میخندم و جواب میدهم
خاله جان همسر حاج فلانی هستند... ازاونگویم برایت که چه وقت ها درمیان مشکلات نشان داد حتی میشود اسمش را مادر هم گذاشت.... چه زمان ها که از همه بریده بودیم و تنها رفت امدمان با خاله جان و حاج فلانی بوده.... حاج فلانی دو پسر دارد... پسربزرگه جان چقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
رفیق جانم سلام
خواستم خبری از حاج فلانی بهت بدهم
شکرخدا بهتر است... ازتهران برگشت خانه اما داغی دیگر بردلمان گذاشتند
خاله جان هم کرونا گرفتند
حرفم نمیاید دوست جان
فقط دعا کن برایم... دعا
بیست اذر 99
 
امضا : Deniz78
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Rahel.

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
چطوری رفیق؟
رفیق روزای سخت
رفیق سخت روزا
همم امشب یه اتفاق عجیب افتاده...
کاش بشه تغییر کنم رفیق جان... کاش بتونم نشون بدم احساساتمو...
چند وقتی بود با یکی حرف میزدم... دوستانه... حس کردم خیلی درکم میکنه... مشکلاتمو میگفتم و باهم راه حل پیدا میکردیم
تو شبای پراسترسم کنارم بود... ارومم میکرد... صدام میکرد... با یه اسم با نمک
اعتراض که, میکردم میگفت خفه شو احمق خنگ
همینه که هست
همه چی اوکی بود تا امشب... که فهمیدم به رفیقم علاقه داره... و رفیقمم همچنین...
ضربه کوچیک بود ولی سهمگین
حالا فقط باید بخندم و بگذرم...
مثل همیشه... مثل همیشه ..
من عزیز و مظلومم... میدونم که برای اولین بار همچین حسایی رو داشتی... ولی متاسفم... متاسفم که اول کاری شکست خوردی... قوی باش مثل همیشه... تو سخت تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا