«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

متفرقه †★ناداستان★†

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
(لیست ناداستان‌های تاپیک به‌همراه شماره صفحه در انتهای پست)
ناداستان (Nonfiction) قالبی ادبی است که ریشه در واقعیت دارد. روایت‌های مستندی مثل زندگی‌نگاره، سفرنامه و… که با اتفاقات روزمره پیوند می‌خورند و برای خیلی‌ها از داستان جذاب‌ترند. تجربه‌هایی که با تکنیک‌های داستان‌گویی روایت می‌شوند اما به‌خاطر واقعی بودن، واضح و جسورانه‌اند.

در گذشته نویسنده و هنرمند را کسی می‌دانستند که از قدرت تخیل بالایی برخوردار باشد؛ یکی که می‌تواند تصویرهایی بکر و جذاب برای مخاطب خلق کند و هر چه بیشتر از واقعیت فاصله بگیرد. اما این روزها کمتر نویسنده‌ای را می‌توان یافت که ناداستان ننوشته باشد و به مواجه‌ی بی‌واسطه با واقعیت نرفته باشد...

برخی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #2
(۱)

01-KATOZI.jpg
بازی کردن پا می‌خواهد، یار می‌خواهد، کسی که با او بازی کنیم. وقتی این یار و پا نباشد،بازی دوسرباخت است؛ از هر وری که بروی مغبومی. تک‌فرزندها، آنها که تنهایند، آنها که در تنهایی گیر کرده‌اند، یادمی‌گیرند با خودشان بازی کنند. به خودشان ببازند، خودشان را ببرند. تنها‌ها یاد می‌گیرند یاری نیست؛ حریفی، برنده و بازنده‌ای. یاد‌ می‌گیرند در این تنهایی خودشان را سرگرم‌ کنند. بهار کاتوزی در این زندگی‌نگاره از این تنهایی و سرگرم شدن فُرادا نوشته.

تونل وحشت/ بهـار کاتوزی/ زندگی‌نگاره
موضوع: بازی
(منبع: سایت ناداستان)

بازی کردن برای تک فرزندها آسان نیست، زندگی هم همین‌طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
اولین عروسکم را خوب یادم است. اولین عروسک مهم‌ترین است، چیزی در مایه‌های اولین عشق. با آن می‌خوابیدم، بلند می‌شدم، غذا می‌خوردم، شده بود همراهم، همراه منِ تک فرزند. تنهایی‌ام را با او تقسیم کرده بودم و بارش کم شده بود. اطرافیان هم او را به رسمیت شناخته بودند که همین خوشحال‌ترم می‌کرد و عروسکم را واقعی‌تر. برایمان مهمان آمد از شهرستان. خانه‌ی مادربزرگ زندگی می‌کردیم و خانه‌ی مادربزرگ هم پاتوق بود. مهمان‌‌ها رفتند. عروسک هم غیب شد. گشتیم، نبود. احتمالا مادر و پدر حدس زدند چه اتفاقی افتاده که هی سعی کردند حواسم را پرت کنند. اما از عروسکم برایم یک شیشه شیر مانده بود که یادآوری‌اش می‌کرد. این روزها جزو معدود دفعاتی بود که کمی لوسم کردند. برایم یکی دو تا عروسک گرفتند، مادر و پدر و عمه‌ها. اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
شهربازی و پارک ارم قصر رویاهای کودکی ما بود. این روزها وقتی می‌بینم دوستانم چقدر زیاد و آسان بچه‌هایشان را به مجموعه‌های بازی می‌برند کمی دلم برای خودمان می‌سوزد. ما هر سال سعی می‌کردیم ممتاز شویم که یکی از این برگه‌های تخفیف ممتازی شهربازی بگیریم و بهانه‌‌‌ای بتراشیم برای رفتن به آنجا. وارد شهربازی که می‌شدم قلبم می‌گرفت. آن گوریل‌انگوری بزرگ ورودی می‌توانست هر بچه‌‌‌ای را از شادی تا پای سکته ببرد. اولین جمله که بارها تکرار شده بود و باز تکرار می‌شد این بود: «دست منو ول نکنیا بهار، گم شی دیگه نمی‌تونیم پیدات کنیم، می‌بینی چه شلوغه؟» تمام شد. لذت و هیجان جایش را به ترس می‌داد. مامان و بابا را بچسب که گم نشوی. همیشه چشمت به‌شان باشد که گم نشوی. بچه‌‌‌‌‌هایی که گم می‌شوند، دیگر هیچ‌وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
مهدکودک برای من که در شهربازی وقت سوار اسباب‌بازی‌‌‌های کودکانه شدن از نشستن کنار بچه‌‌‌ای دیگر، یک دیگری ترسناک، وحشت داشتم باخت مطلق بود. من قانون زندگی بین بچه‌‌ها را بلد نبودم. اگر اسباب‌بازی‌‌‌ای ازم می‌خواستند، می‌دادم، که گویا نباید می‌دادم. اگر اسباب‌بازی‌ای می‌خواستم که دست بچه‌ی دیگری بود، هرگز از دستش نمی‌کشیدم و او هم هرگز نمی‌داد. مدت‌ها صبر می‌کردم تا شاید بی‌خیال آن اسباب‌بازی شود و ولش کند. هیچ‌وقت اسباب‌بازی‌های خوب سهم من نبود، جز یک بار که زودتر از بقیه برگشتم توی اتاق. بچه‌‌ها هنوز در حیاط بودند. اسباب‌بازی‌های محبوبم همان‌جا رها شده بودند. رفتم یک به یک‌شان را برداشتم. لمس کردم. بغل کردم. فرصت مغتنم بود. یکی از بچه‌‌ها از پشت هُلم داد. متوجه ورودش نشده بودم. خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
چرخه‌ی تنهایی، شکست و نابلدی‌های من در بازی در مدرسه هم ادامه پیدا کرد. همه می‌دانستند در وسطی باید اول من را بزنند. یک دوره‌ای سعی کردم بل بگیرم تا جایگاهم را ارتقا بدهم، اما نتیجه فقط این شد که به جای سه چهار پاس، با دو پاس حذف می‌شدم. در والیبال، در بدمینتون، در بسکتبال بد، و در پینگ پونگ که دیگر افتضاح بودم. من آن‌قدر بازی نکرده بودم که هیچ‌جور بازی کردنی را در هیچ سطحی بلد نبودم و آن‌قدر «باید بهترین باشی» را در ناخودآگاهم کاشته بودند که به محض هر شکست بی‌تلاشی عرصه را ترک می‌کردم. اما هر چقدر هم که بد بازی می‌کردم، همیشه این احساس را داشتم که جمعیت عظیمی دور تا دورم بازی من را تماشا می‌کنند و تشویقم می‌کنند: «بهار بهار بهار.» از همین جاها بود که کم‌کم بازی مورد علاقه‌‌‌‌‌‌ام را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #7
(۲)

1.jpeg
در پرو کتاب‌ها داستان خودشان را دارند، جدا‌ی داستانی که نو‌یسنده سال‌ها زحمت کشیده و نوشته. نویسنده هیچ‌وقت نمی‌داند کتابش تا کجاها می‌رود و دست چه کسانی می‌افتد. فکر می‌کند کتابش می‌رود روی ویترین کتاب‌فروشی‌ها و اگر خوش‌شانس باشد دیده می‌شود و تحسین می‌شود. شاید هم کتابش روزی برایش پول‌ساز شود. در این متن روی دیگری از داستان کتاب‌ها تعریف می‌شود. کتاب‌هایی که بی‌اجازه‌ی نویسنده و ناشر در زیرزمین‌ها و پستوها چاپ می‌شوند و به دست مردم می‌رسند. انگار نه انگار که آن کتاب حاصل چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #8
طولی نکشید تا روسالس قضیه را تایید کرد. رفت بیرون دنبال کتاب منتشرنشده‌ی کوئلیو و در اولین تقاطع اصلی گیرش آورد. باید کاری ‌می‌کردند. ناشرهای غیرمجاز پرویی جزو سریع‌ترین و کارآفرین‌ترین‌ها در دنیا هستند، یا شاید بشود گفت خائن‌ترین؛ واقعیتی که کوئلیو و کارگزارهایش خوبِ خوب از آن آگاه‌اند. اوایل این دهه، ناشرهای غیرمجاز صنعت نشر پرو را تقریبا نابود کردند، خیلی‌ها دوام آوردن و احیایش را چیزی شبیه معجزه می‌دانند. معروف است کتاب‌های تقلبی‌ای که در لیما چاپ می‌شوند در کیتو پایتخت اکوادور، در لاپازِ بولیوی، در شهرهای شمالِ شیلی و حتی در بوئنوس آیرسِ آرژانتین دیده شده‌اند. این نسخه‌ی کتاب کوئلیو، اگر قرار بود وارد شود، می‌توانست به احتمال زیاد سرمایه‌گذاری بزرگ شرکت روسالس برای انتشار این رمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #9
ناشران غیرمجاز دست‌شان به بخش‌هایی از بازار می‌رسد که ناشران رسمی نمی‌رسند یا برایشان مهم نیست. بیرون لیما، صنعت چاپ غیرمجاز کتاب تنها چیزی است که اهمیت دارد. اسکار کلچادو لوسیو، یکی از انگشت‌شمار نویسنده‌های پرویی که راستی راستی زندگی‌شان را از فروش کتاب‌هایشان می‌گذرانند، ماجرای زمانی را برایم تعریف کرد که به شهر هوانکایو رفته بود تا در یک مدرسه‌ی خیلی فقیر کتاب بخواند. سیصد کتاب امضا کرده بود و حتی یک جلد اصل هم به چشمش نخورده بود. خیلی ساده، نسخه‌ی اصلی گیر نمی‌آمد. هیچ کتاب‌فروشی‌ای در هوانکایو نبود. یک رمان‌نویس که از ترس شکایت ترجیح داد اسمش را نیاورم ناراحت شده بود که کتابش در زادگاهش گیر نمی‌آمد. پس با یک ناشر غیرمجاز در لیما تماس گرفته بود، قرارومداری گذاشته بود، و طولی نکشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #10
چند هفته بعد در کتابخانه‌ی زندانی در لیما کتابخوانی داشتم. یک جلد‌ از رمانم را همراه برده بودم تا به مجموعه‌شان اهدا کنم اما در کمال شگفتی دیدم زندانی‌ها خودشان یکی دارند. تقریبا به خاطرش شرمنده بودند اما دست‌آخر قبول کردند بهم نشانش دهند. روی کاغذ ارزان‌قیمت چاپ شده بود و کیفیت فتوکپی‌اش تعریفی نداشت: هر چند صفحه یک تار مو روی متن شناور بود و بعضی صفحه‌ها کج کپی شده بود، در نتیجه جملاتم با شیبی غم‌انگیز به لبه‌های بیرونی کاغذ متمایل می‌شد. یکی از زندانی‌ها توضیح داد که کتابم را یکی از بیرون بهش هدیه داده. مدعی شد نمی‌دانسته غیرمجاز چاپ شده است. سر تکان دادم که مثلا باورم شده.
کتابدار زندان ازم پرسید: «می‌شه امضاش کنید؟» البته که امضا کردم، و آن روز زندان را با این احساس ترک کردم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا