متفرقه †★ناداستان★†

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Banafshe

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,908
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
وقتی زور می‌زنید قیافه کسی یا ظاهر جایی یادتان بیاید، در ذهن‌تان تصویری مبهم و ترسناک مثل این می‌بینید؛ تاریک است؛ غیرواقعی است؛ اشتباه است.

حلقه سفید و تاریکی اشباع‌شده، زمین و آسمان را شبیه خاطرات مردگان بی‌خیال کرده بود. چیزی که من می‌دیدم، آنچه ظاهرا درونش ایستاده بودم، نوری مرده و کدر بود که خاطرات مردگان بر دنیای زندگان پاشیده بود. در حال انجام وظیفه در بالای تپه‌های یاکیما مرده بودیم؛ و در ابدیت تنها بودیم. فضای خالی روی چشمان و دهان‌هایمان را پوشانده بود. هیچ‌چیز برایمان مهم نبود. روزهای زندگی‌مان را اشتباه به‌یاد می‌آوردیم. با زحمت زیاد حلقه نوری را در آسمان به یاد آورده بودیم؛ اما فقط طرح ‌کلی‌اش را. وای! بعد هم درختان میوه پژمردند. زمین یخ زد. یخچال‌ها به دره‌ها سریدند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,908
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
این همان جهانی است که خیلی درباره‌اش خوانده‌ایم و قبلا هیچ‌وقت حسش نکرده‌ایم: جهان با گردش ساعت‌وار گوی‌های سرگردانی که با سرعت‌های حیرت‌آور و غیرمجاز پرتاب شده‌اند. چطور می‌شود چیزی که به این سرعت حرکت می‌کند، مثل ماشینی که در پیچی از کنترل خارج می‌شود، تصادف نمی‌کند یا ناگهان از مدارش تغییر مسیر نمی‌دهد؟‌

کمتر از دو دقیقه بعد که خورشید ظاهر شد، لبه عقبی مخروط سایه به‌سرعت دور شد. سریع از تپه ما پایین رفت و با سرعتی باورنکردنی به شرق دشت شتافت. با شتاب از روی دشت گذشت و در یک چشم‌به‌هم زدن به حاشیه زمین سقوط کرد. تارومارمان کرده بود و حالا غرش‌کنان می‌رفت. نور چشم‌مان را می‌زد. مثل رب‌النوعی غول‌آسا در آسمان بود که با گام‌های بلند دویده و به زمین رسیده بود و به صورت زمین سیلی زده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,908
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
(۴)

1-Medium-1.jpg
بازی‌های خانوادگی این‌طوری‌اند که از بچه‌ها تا بزرگ‌ترها را دور هم جمع می‌کنند، کنار هم و با هدفی مشترک. اما خانواده‌هایی که بازی می‌کنند همیشه همه‌شان دور هم نیستند، بعضی آدم‌های خانه دنیای خودشان را می‌سازند، آن گوشه‌کنار می‌ایستند و دنیای خودشان را با تماشا و خودنمایی می‌سازند. میندی گرینشتاین در این زندگی‌نگاره آن دنیای کنار ایستاده را تعریف می‌کند، دنیایی که همراه بازی بقیه ساخته می‌شود.

پایان شب پوکر/ میندی گرینشتاین/ ترجمه آرزو مقدس/ زندگی‌نگاره
موضوع: بازی
(منبع: سایت ناداستان)


شبِ پوکر در خانه‌ی ما از آن شب‌های مقدس بود اما نمی‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,908
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
دستم را کشیدم و همان کاری را کردم که مامانم گفته بود. سرم را پایین انداختم که غصه‌ی توی چشم‌هایم را نبیند. مامان خیلی از قیافه‌ی بداخلاقم بدش می‌آمد. اگر او برای مادرش چنین قیافه‌ای می‌گرفت ـ چشمت روز بد نبینه ـ یک تودهنی درست‌وحسابی می‌خورد.
نمی‌فهمیدم چرا نمی‌تواند دخترکی را که رب‌دشامبر صورتی پوشیده و دور خودش می‌چرخد درک کند. وقتی خودش همسن من بود، از رب‌دشامبرهای چین‌چینی خبری نبود. او با لباس‌های ژنده‌پاره‌ای که زورشان به سرمای خاک خیس جنگل نمی‌رسید، از دست فاشیست‌های تفنگ ‌به‌ دست رومانیایی و نازی‌ها که دنبال خانواده‌اش بودند پنهان می‌شد. نمی‌دانستم خانه‌ی محقر ما در مقایسه با کلبه‌ی سرد و یخ‌زده‌ی بابا در سیبری مثل قصر است. هنوز نمی‌فهمیدم آنها بازماندگان هولوکاست‌اند و این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,908
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
مامان تا بعدازظهر می‌خوابید اما من و بابا زود بیدار می‌شدیم. بابا مرا به مدرسه‌ی یکشنبه‌ام می‌برد. (انگار هرروز که صبح تا عصر می‌رفتم یشیوا بس نبود.) مامان هیچ‌وقت رانندگی یاد نگرفت. حتی از فکرش هم تپش قلب می‌گرفت. اولین باری که کنارش رانندگی کردم، طوری نگاهم می‌کرد که انگار اَبَرقدرتی هستم. گوشت‌وخونش پشت فرمان نشسته بود.
بعد بابا می‌رفت مغازه‌ی تزیینات خانگی‌مان که با عمو هِشی‌ام که اهل ق*م*ا*ر نیست در آن شریک بود. روی پرده‌ها و رومبلی‌ها و گاهی هم روتختی‌های سرشان کار می‌کرد. بابا اندازه می‌گرفت و می‌برید، هشی می‌دوخت. وقتی بابا کلمه‌ی «مشاوره‌درمانی» را یاد گرفت، می‌گفت مغازه برایش حکم مشاور را دارد.

یازده‌ساله بودم که روزی بیدار شدم و به جای روح‌ِ بازی با خود بازی روبرو شدم؛ با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,908
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
مامان آن‌قدر پای میز می‌نشست تا پولش تمام شود و دیگر کسی حاضر نشود پولی بهش قرض بدهد. اقلا بابا حق‌به‌جانب رفتار نمی‌کرد و انگار از اینکه پوکر را به ما ترجیح می‌دهد ناراحت بود. وقتی می‌خواستم پیانو یاد بگیرم، بابا دوهزار دلار به مامان داد که برایم ساز بخرد. مامان یک پیانوی دیواری گردویی انتخاب کرد، دویست دلار پیش‌پرداخت داد، بقیه‌اش را قسط‌بندی کرد و مابقی پول را گذاشت توی جیبش. بابا وقتی خبردار شد که صورت‌حساب‌ها آمدند.

خانواده‌ی بابا در زادگاه‌شان از آن خانواده‌های معمولی طبقه‌ی متوسط ارتدوکس بودند و در آمریکا، که به آن می‌گفتند سرزمین زرین، خوب جا افتادند. خواهر و برادرهایش همگی از هیچ شروع کردند و با زحمت کسب‌وکار‌های مختصری راه انداختند. بعد از جنگ دیگر هیچ اتفاق غم‌انگیز یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,908
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
وقتی خانه را ترک کردم و رفتم دانشگاه، مرخصی والدینم از بازی پوکر هم به آخر رسید. به ‌جای شب پوکر در خانه‌مان، حالا روزها می‌رفتند کلوپ و به هر سوراخ‌سنبه‌ای در بروکلین که می‌شد در آن ق*م*ا*ر کرد سر می‌زدند، جاهایی که گانگسترهای میان‌رده با اسم‌هایی مثل سیاه‌سَم (که سیاهپوست نبود) اداره‌شان می‌کردند. هر بار زنگ می‌زدم خانه، کسی گوشی را برنمی‌داشت. برای تعطیلات هم که می‌آمدم، رفتارشان تغییر نمی‌کرد.
با اینکه اغلب بابا هم با مامان می‌رفت کلوپ اما هنوز هم هر روز به مغازه سر می‌زد. از طرفی هم جانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,908
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
(۵)

pamok-1.jpg
عکس: اورهان پاموک(سمت چپ) همراه پدر و برادرش۱۹۵۵

سفر به یک زبان دیگر با ما چه می‌کند؟ سفر به جایی که کلمات شکل‌های دیگری دارند و معناهای دیگری می‌سازند. می‌گویند بهترین راه آموختن یک زبان سفر به جایی است که به آن زبان حرف می‌زنند اما وقتی به آنجا می‌رسیم با هرقدر آشنایی شبیه گم‌شده‌ها هستیم، گم‌شده‌هایی در یک سفر زبانی. اورهان پاموک نویسنده‌ی نام‌آشنای این روزها در کودکی به ژنو سفر کرده و صحبت کردن آدم‌ها به زبان دیگر را تجربه کرده، تجربه‌ای که آن‌قدرها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,908
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
روز بعدش دوباره همان حس تنهایی به سراغم آمد. نمی‌توانستم زبانی را که همه آن‌قدر راحت صحبت می‌کردند بفهمم و این باعث می‌شد حس کنم احمق و بی‌لیاقتم. مثل اینکه در گرداب گیر افتاده باشم. هیچ مرکزی پیدا نمی‌کردم تا به آن چنگ بزنم، نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم. گاهی فکر می‌کردم این دوران هیچ‌وقت نمی‌گذرد و تمام نمی‌شود. گاهی فکر می‌کردم کسی دیگر در جایی دیگر هستم. بعضی وقت‌ها کسی متوجهم می‌شد، نگاهم می‌کرد و خجالت می‌کشیدم از اینکه مچم را غرق در خیال‌پردازی‌هایم گرفته است.
از سال قبلش که خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم، دوران خوشی در زندگی‌ام شروع شده بود. همه‌ی تبلیغات یا گرافیتی‌هایی را که چشمم بهش می‌افتاد بلند می‌خواندم. در ژنو هم این کار را می‌کردم و هر بار چند تا حرف به‌هم‌چسبیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,908
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
(۶)

Nauru_satellite.jpg
تصویر هوایی جزیره‌ی نائورو
لابد به گوش‌تان خورده که فلان فروشگاه، باشگاه ورزشی و کارخانه‌ی تولید چیپس و پفک پولشویی می‌کند. آدم‌هایی هستند که پول زیادی درمی‌آورند و باید یک‌جوری سرپوشی برای به‌دست آوردنش درست کنند. اصطلاح «پول کثیف» در رابطه با سرمایه‌دارهای خلافکار معنا می‌شود: پول هنگفتی که از راه غیر قانونی به دست می‌آید. این پول باید «شسته» شود و مراحلی را طی کند که دیگران فکر کنند از راه قانونی به دست آمده. جک هیت در این ناداستان از جزیره‌ی کوچک و ناشناخته‌ی نائورو نوشته که به خاطر خلأ قانونی بیشترین پولشویی‌‌ها در آن انجام می‌شود....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا