- ارسالیها
- 1,324
- پسندها
- 3,557
- امتیازها
- 20,173
- مدالها
- 14
امروز صد سالم است. کوشیدم به پدر و مادرم حالی کنم که زندگی هدیهٔ عجیبی است.
اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را میداند. خیال میکند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را می زند. خیال میکند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش میگذارد. به طوری که میشود گفت حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت میفهمد که زندگی هدیه ای نبوده، گنج بزرگی بوده که به آدم وام دادهاند. آن وقت سعی میکند کاری بکند که سزاوار آن باشد.
من که صد سال از عمرم گذشته می دانم چه می گویم. آدم هرچه پیرتر میشود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد. آدم باید قریحهٔ ظریفی پیدا کند، باید هنرمند بشود. در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت میبرد. اما در صد سالگی، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش...
اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را میداند. خیال میکند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را می زند. خیال میکند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش میگذارد. به طوری که میشود گفت حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت میفهمد که زندگی هدیه ای نبوده، گنج بزرگی بوده که به آدم وام دادهاند. آن وقت سعی میکند کاری بکند که سزاوار آن باشد.
من که صد سال از عمرم گذشته می دانم چه می گویم. آدم هرچه پیرتر میشود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد. آدم باید قریحهٔ ظریفی پیدا کند، باید هنرمند بشود. در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت میبرد. اما در صد سالگی، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.