فال شب یلدا

قفسه کتاب >>}~•تیکه‌ی فیلم و کتاب•~{<<

  • نویسنده موضوع Saba Abbasi
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1,124
  • بازدیدها 13,434
  • کاربران تگ شده هیچ

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #981
آدم درختهايی را می بيند كه بلنداند، راستند، انبوه‌اند، شاخه‌های كشيده و بلند دارند و برگهای فراوان! ‌درختهايی را می بيند كه كم رشداند، ‌گره‌دار و كج و كوله‌اند، ‌ظاهرشان توی ذوق می زند! مگر جنگل برای خاطر اين جور درختها زندگی را به خودش حرام می كند...!

پابرهنه ها | زاهاريا استانكو | مترجم: احمد شاملو
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #982
پاره ای لحظه‌ها چه کشنده‌اند. کاش می‌کشتند، نه، نمی‌کشند. کشنده‌اند. به دشنه ای آسوده‌ات نمی‌کنند. به دود عذاب، خفه‌ات نمی‌کنند. تا خفگی، تا مرز خفگی می‌کشانندت و همان جا نگاهت می‌دارند. چنان که انگار میان آتش و دود، حلق آویز مانده ای.سینه‌ات از دود داغ پر شده است و چشم‌هایت دو لختهٔ خون، در عذاب آتش می‌سوزد.

کلیدر | محمود دولت آبادی
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #983
او باز گفت: بیابان زیباست. و راست می‌گفت. من همیشه بیابان را دوست داشته‌ام. آدم روی یک تپه شنی می‌نشیند، چیزی نمی‌بیند و چیزی نمی‌شنود، و با این وصف چیزی در سکوت و خاموشی می‌درخشد... شازده کوچولو گفت: چیزی که بیابان را زیبا می‌کند چاه آبی است که در گوشه ای از آن پنهان است!

شازده کوچولو | آنتوان اگزوپری | مترجم: احمد شاملو
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #984
در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط ش*ر..اب و خواب مصنوعی به وسیلهٔ افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.

بوف کور | صادق هدایت
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #985
امیر چراغ‌هایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است می‌تواند بیرونی‌ها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است می‌تواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آبمیوهٔ خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت بزند.
من اما فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می‌شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همهٔ دنیا قهرم با خودم بیشتر.
ولی مهین چراغ‌های بیشتری دارد. چراغ‌های او مدام در حال روشن و خاموش شدن است. اگر چند تا از چراغ‌هایش خاموش باشند اهمیتی ندارد. باز هم چند تای دیگر روشن‌اند.

پرندهٔ من | فریبا وفی
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #986
غروب بود، من زل زده بودم به پشت دست‌هایش، هر دو وحشت کرده بودیم، بس که نزدیک شده بودیم به هم، بس که معصومیت ریخته بود آنجا، پشت دست‌ها، بعد، من با انگشت اشاره خطی فرضی و موری درست از وسط ساعد تا انگشت کوچک دست راست اش کشیدم و به او گفتم عمیقاً دوستش دارم.

دویدن در میدان تاریک مین | مصطفی مستور
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #987
تجربهٔ تحقیر شدن مانند تجربهٔ عشق، فراموش نشدنی است. نمی‌دانم روح چیست. اما دقیقاً می‌دانم که روح از کدام قسمت بدن، تا سرحدِ نابودی، تحلیل می‌رود: از نقطهٔ ریز سیاهی در مردمک چشم تحقیر.

دیوانه وار| کریستین بوبن | مترجم: سیدحبیب گوهری راد
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #988
بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیه‌ام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایه‌ها | یا حتی رهگذران | بخواهم که چشمشان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد. همهٔ این پانزده دقیقه را به این فکر می‌کردم که چند نفر دارند با خیال راحت به هم‌دیگر کتاب تعارف می‌کنند و هر کی هر چی می‌خواسته، برداشته و رفته!
خوش‌بختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچ‌وقت از این همه بی‌علاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم!!!

ظهور و سقوط یک کتابفروش | حشمت ناصری
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #989
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی‌کنیم
توی خیابان با هم روبرو می‌شویم.
تو از روبرو می‌آیی. هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر می‌داری فقط کمی جا افتاده تر شده ای...
قدم‌هایم آهسته تر می‌شود...
به یک قدمی‌ام می‌رسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می‌کنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می‌کشد...
و رعشه ای می‌اندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطر فرانسوی‌ات را کامل استنشاق نکرده‌ام که از کنارم رد شده ای...
تمام خطوط چهره‌ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می‌کنم...
می‌ایستم و برمی گردم و می‌بینم تو هم ایستاده ای!
می دانم به چه فکر می‌کنی!
من اما به این فکر می‌کنم که چقدر دیر ایستاده ای!
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستاده‌ام!
چقدر به این ایستادن‌ها سال‌ها پیش نیاز داشتم
قدم‌های سستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S O-O M

S O-O M

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
3,557
امتیازها
20,173
مدال‌ها
14
  • #990
دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت اتفاق نیفتاده است؛ چون فقط یک چیز می‌تواند در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص اتفاق بیفتد و بی نهایت چیز دیگر هستند که در آن زمان و آن مکان مشخص اتفاق نیفتاده‌اند. و وقتی به چیزی فکر می‌کنم که اتفاق نیفتاده، ناخودآگاه ذهنم معطوف همهٔ چیزهای دیگری می‌شود که اتفاق نیفتاده‌اند.

ماجرای عجیب سگی در شب | مارک هادون | مترجم: شیلا ساسانی نیا
 
امضا : S O-O M

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
394
پاسخ‌ها
123
بازدیدها
13,566

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا