سال آخر راهنمایی بودم که معلم ریاضی جدید اومده بود وخیلی سخت می گرفت قرار بود آزمون بگیره ولی بچه ها درس نخونده بود ند پس نقشه بدی کشیدم خانم معلم همسایه دیوار به دیوار مون بود من شب ها پیشش می رفتم شب که رسید صورتمو با زغال سیاه کردم چادر مشکی قدیمی مامان بزرگم و پوشیدم و موهای مصنوعی و خرابی داشتم سرم کردم دندان مصنوعی بابا جونم و برداشتم شروع به در زدن کردم صدام و ترسناک کردم خانم گفت کیه گفتم خاله جان بیا کارت دارم درو که بازکرد منو با وضعیت دید غش کرد سریع رفتم وسایل و گم و گور کردم خانم و به هوش آمد گفت اون پیر زن و ندیدی گفتم نه تازه شب براش داستان ترسناک گفتم بیچاره فردا از ترس نیومد وما از امتحان در رفتیم سال بعد معاون مدرسه دبیرستان شدم خدا وکیلی حالم و گرفت