- نویسنده موضوع
- #11
اشکهایم را پس زدم و وارد اتاق شدم، تمامی کتابهایم را از روی میز برداشته و روی زمین انداختم. کتاب ادبیاتم را تنها نگاه کردم، دلم نمیآمد با او هم خداحافظی کنم. زیر تخت یک نفرهام گذاشتمش.
***
سر و صدا از بیرون آشپزخانه بغضم را وسیعتر میکرد، حس میکردم قرار است زندگیام به دست خانوادهام چال شود. لبانم را گاز گرفتم تا کوه بغضم شکسته نشود.
- رومینا!
با صدای مادرم، نفس عمیقی کشیدم.
چادرم را روی سر محکمتر کردم، سینی چای را به دست گرفتم و بیرون رفتم. با صدای آرام سلام کردم، بدون آن که سرم را بلند کنم به دوست پدرم چای تعارف کردم که تشکری کرد و چای را برداشت. در آخر رو به رویِ شوهر اجباری آیندهام قرار گرفتم.
با خجالت چای را برداشت و تشکری کرد، کنار مادرم نشستم، سرش را کنار گوشم آورد و پر...
***
سر و صدا از بیرون آشپزخانه بغضم را وسیعتر میکرد، حس میکردم قرار است زندگیام به دست خانوادهام چال شود. لبانم را گاز گرفتم تا کوه بغضم شکسته نشود.
- رومینا!
با صدای مادرم، نفس عمیقی کشیدم.
چادرم را روی سر محکمتر کردم، سینی چای را به دست گرفتم و بیرون رفتم. با صدای آرام سلام کردم، بدون آن که سرم را بلند کنم به دوست پدرم چای تعارف کردم که تشکری کرد و چای را برداشت. در آخر رو به رویِ شوهر اجباری آیندهام قرار گرفتم.
با خجالت چای را برداشت و تشکری کرد، کنار مادرم نشستم، سرش را کنار گوشم آورد و پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.