متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مباحث متفرقه •●• یـک جـرعه کتـاب •●•

  • نویسنده موضوع Aryana_gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 282
  • بازدیدها 11,145
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #11
«ما شب ها بیداریم و روزها می خوابیم. عینهو سگ ها. تنها فرقش اینه که ما پارس نمی کنیم. »

لحظه ای سکوت می کند، اما انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد یا بخواهد حرفی را که زده تصحیح کند بلافاصله می گوید:« البته گاهی هم پارس می کنیم. »



من گنجشک نیستم_مصطفی مستور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #12
فقط یک گنا.ه وجود دارد، فقط یکی و آن هم دزدی است.
هر گنا.ه دیگری صورت دیگر دزدی است.
وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیده ای، حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده ای، همینطور حق بچه هایش را برای داشتن پدر.
وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را از او دزدیده ای.


بادبادك باز _خالد حسيني
 
آخرین ویرایش
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #13
فکر میکنم هنر اصلى هنر فاصله هاست. زیاد نزدیک بهم میسوزیم و زیاد دور یخ میزنیم. باید یاد بگیریم جاى دقیق و درست را پیدا و همانجا بمانیم

دیوانه وار _کریستین بوبن
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #14
خوشبختی قسمت است، شاید چیزی شبیه مردن،
اما به امتحان کردنش می ارزد،
شاید چیزی شبیه زندگی..


اسرار انجمن ارواح_ جیستا یثربی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #15
اول دلم لک زده بود که بتوانم دبیرستان را تمام کنم و به دانشگاه بروم.
بعد داشتم می‌مردم که دانشگاه را تمام کنم و سر کار بروم.
بعد آرزویم این بود که ازدواج کنم و بچه‌دار شوم.
بعد همیشه منتظر بودم که بچه‌هایم بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم دوباره مشغول کار شوم.
بعد آرزو داشتم که بازنشسته شوم
و حالا دارم می‌میرم که یک دفعه متوجه شدم:
« اصلاً یادم رفته بود زندگی کنم! »
شاد باشیم و احساس خوشبختی را به "اگر" هایمان موکول نکنیم
زیرا "اگر" ها پایان ناپذیرند و عمر ما فانی..
و به یاد داشته باشیم زندگی یک سفر است، هدف نیست…


لحظه های ناب_ باربارا دی انجلس
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #16
وقتی شاطر عباس نان‌های داغ را توی دست‌های مهتاب می‌گذاشت دلم میخواست جای شاطر عباس بودم. وقتی مهتاب نان‌های داغ را لای چادر گلدارش میپیچاند دلم میخواست من، آن نان‌های داغ باشم. وقتی مهتاب به خانه میرسید و کوبه‌ی در را می‌کوبید، هو.س می‌کردم کوبه‌ی در باشم. وقتی مادرش نان‌ها را از مهتاب می‌گرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم. بعد مهتاب تکه‌ی نان برای ماهی‌های قرمز توی حوض خانه‌شان می‌انداخت و من هزار بار آرزو می‌کردم یکی از ماهی‌های قرمز توی حوض باشم.

عشق روی پیاده رو_مصطفی مستور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #17
پدرم مُرد اما بیف استروگانف نخورد. فیله مینیون نخورد. نان پاپادام نخورد. اگ برگر و مرغ کنتاکی نخورد. لب به پیتزا نزد و هرگز نفهمید لابستر و رست بیف چیست. پدرم مرد اما هرگز نوشیدنی غیر مجاز نخورد. لب به سیگار نزد. حتی اسم ماری جوانا را نشنیده بود. پدرم هفتاد سال عمر کرد اما رستوران چلسی را ندید. ندید که در رستوران انجمن یک رمان فودز چه طور برگ های کاهو را با کارد سلاخی می کنند. ندید چطور گوجه فرنگی را کشتار می کنند. مرد و ندید گارسون ها چه طور باقی مانده ی غذاها را در سطل زباله خالی می کنند. پدرم مرد اما هیچ وقت دسر غذایش کافه گلاسه و کرم کارامل نبود. دو دانه خرما بود.
پدرم در مرادآباد به دنیا آمد. در مرادآباد مرد. اما هرگز نایت کلاب ندید. ندید چه طور در دانسینگ ها چراغ ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #18
در مرادآباد وقتی به پدرم گفتم عاشق شده ام، هیچ نگفت. وقتی جزئیات روح مهتاب را برای او شرح دادم، هیچ نگفت. وقتی گفتم مهتاب از سوسن، دختر عباس آقا هم قشنگ‌تر است، گفت: "مگر عباس آقا دختر دارد؟" پدرم هیچ وقت عاشق نشد. حتی عاشق مادرم نبود، اما اورا دوست می‌داشت. خیلی دوست می‌داشت. وقتی مادرم خانه ی عالیه خانم روضه می رفت، پدرم مثل گنجشکی که جوجه اش را با گلوله زده باشند، بال بال می‌زد. میان اتاق ها قدم می‌زد و کلافه بود تا مادرم برگردد.

..
روزی به پدرم گفتم انگار مهتاب رو در روی من ایستاده است. اما او را نمی‌بینم. انگار با مشت بر روح‌ام می‌کوبد اما وقتی در را باز می کنم کسی نیست. انگار بر عمق جان‌ام چنگ می‌اندازد اما هر چه منتظر می‌مانم خودش را نشان نمی‌دهد. انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #19
همین که پایم را می گذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر کجای دیگر، می روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون‌که جلوی کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پز قشنگ و موقعیت معرکه‌ای‌ست برای باز کردن سر بحث و گفتگو با یک زن

کافه پیانو_فرهاد جعفری
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
سطح
8
 
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #20
ازم پرسید اگه یه داستان بلند نوشته بودی جمله طلاییش چی بود؟
یک کم که فکر کردم گفتم: شاید این "اگر می بینید کسی کار بزرگی نمی کند برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند، یا اساسا آدم کوچکی ست." شایدم این که: خوب نیس آدم با عروسکش طوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه، دل نداره. و نمی تونه نفرینش کنه. از قضا آه ش خیلی ام دامنگیره!


کافه پیانو_فرهاد جعفری
 
امضا : Aryana_gh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا